گروه تئاتر کوچک - نمایشنامه نمایشنامه پرتقال خونی ( برای اهالی کافه شازده)
نیکلا : منم پول ها رو بشمرم....البته امشب برای شب اول...
ریتا : شب خوبی بود.
نیکلا: البته ... ولي من میخواستم بگم ...
ریتا: میز جمع کردن خیلی بهتر از میز چیدن ِ چون دیگه لازم نیست نظم داشته باشی.
نیکلا:ولی من فکرمی کنم...
ریتا:چی کار می کنی؟!
نیکلا:دارم پول می شمرم...[ریتاچرخی دور میزها میزند]
ریتا :مادرم ،یه دستور العمل برای زندگی و زندگی کردن داره ،ولی ما هیچوقت زندگی نکردیم،همیشه فقط زنده بودیم!
نیکلا:خب ،تصمیمی هم برای زندگی کردن ندارید؟
ریتا:چرا ،ولی تا تموم نشه ،نمیشه...
نیکلا:چی تموم نشه؟
ریتا : قرض های مادرم ...یکی از دستورات اینه;وقتی می خوای یه میزارو جمع کنی، یه دور کامل باید دورشون بچرخی...
نیکلا:چرا؟!
ریتا: تا اعتماد میز ها رو جلب کنم و میزها حضور منو حس کنن، می فهمند الان می خوان تمیز بشن،پس نقطه های کثیفي رو بهتر نشون می دن اگه کیکی،یا چایی ریخته،ميتوني با چاقو...
نیکلا:دستورالعمل خوبیه...
ریتا: .........
نیکلا:واقعن به چیزهای که مادرتون میگه اعتقاد دارید؟
ریتا:آره
نیکلا:خیلی خوبه آدم به یه سری چیز ها اعتقاد داشته باشه!
ریتا :آره
نیکلا:ولی شما، سه دور ، دور میزها چرخیدید،خانوم ریتا...
ریتا : آره
نیکلا:شما حالتون خوبه ؟می خواین من امشب کمکتون کنم ؟ فقط نباید آقای سئیتزی بفهمه ! چون ایشون هم ، یه دستورالعمل داشتند.
ریتا:صندوق دار نباید در طول روز با گارسون حرف بزنه !شب هم نمیتونه ، برای جمع کردن میزها کمکی کنه!هر کس طبق شرح وظایف معین شده باید کار بکنه.
نیکلا :آره ! شما همه چیز رو حفظ هستید!
ریتا :بله ،چون مادرم همیشه می گه:اولین اصل درهر جا رفتی سر کار اینکه،تمام آیین و مقررات اونجا رو حفظ بشی وبهش عمل کنی.
نیکلا:واقعن راست میگن و گرنه الان کارمند شرکت جان بودم و اخراج نشده بودم.چراغ اتاقم تا صبح روشن مونده بود ، سوخت.....
ریتا : اصل دوم ،اول باید بزرگتر ها را از روی میز جمع کرد!
فرانکي: بشقاب ها رو قبل از جمع كردن پاكشون نمي كني؟
ریتا: ولی اینا تمام بشقاب ها رو لیسیدن، تمیز ِ،خوب لیسیدن...
نیکلا :آه...شما چه قدر باهوش و نکته سنج ...
ریتا:و دقیق...مادرم همیشه می گه
نیکلا:واقعن راست می گن با هوش ، نکته سنج و دقیق.[و دقیق رو با هم تکرار می کنند] و مهربان
ریتا :ممنونم
فرانكي: ميتونم بهتون بگم ریتا خانوم يا خانوم ریتا
ریتا : مي توني بگي تو
فرانكي:تو؟!
ریتا :آره قفط تو[ هردو مي خندند. ریتا بشقاب هاي دو تا از ميز ها را برمي دارد] امشب میخوام از ... بی خیال[بقیه بشقاب ها را جمع می کند]
نیکلا :چی کار می خواستین بکنین؟
ریتا :می خواستم اون زیر دستی ها رو جمع کنم .فکر کنم، یکبار ...می خواهم ... نه مادرم،حتمن می فهمه
نیکلا: چیو می فهمه؟
ریتا:اینکه به حرفا و دستورالعملش عمل نکردم.
نیکلا : از کجا می فهمه؟
ریتا: خوب من بهش می گم .من نمیتونم هیچ چیز رو ازش پنهون کنم.
نیکلا: چرا؟
ریتا:آخه گناه داره من دوستش دارم [همه بشقاب ها رو روی یک میز جمع کرده است]ولی الان می خوام روی پای خودم بایستم .پس بشقاب هایی رو که جمع کردم روی یه میز مي چینم.
نیکلا :خوبه...شما ...شما...
ریتا: شما نه،تو ، میتونی بگی،تو ،آره...
نیکلا : پولا رو چه جوري باید دسته بندی کنم. یه دلاری ده دلاری جدا يا اينكه ....
ریتا : نمیدونم ،من با هیچ صندوق داری.توی این دوسال،حتی يك كلمه هم حرف نزدم...
نیکلا: راست می گی؟! از صندوق دارها بیزاری؟
ریتا : نه من صندوق دارها رو دوست دارم، چون تنها مردهایی که هميشه توی کافه هستن.......
نیکلا : پس آقای...
ریتا: ایشون جای پدرم هستن ، من در مورد ایشون ...
نیکلا : خب..
ریتا: می دونی، من همیشه فکر می کردم صحبت های ایشون با من رئیس و گارسونی نیست، به مادرم گفتم ، گفت:ایشون چند سالشونه ؟ گفتم ، گفت : باید پول هام رو جع کنم برای مادرم یه لباس نو بخرم تا بیان و با آقای رئیس آشنا بشن .
نیکلا : مادر خوش ذوقی دارید
ریتا :آره ،فکر کنم تنها مادریه...... بهتره زیردستی ها رو جمع کنم
نیکلا:منم پول ها رو بشمورم.
ریتا:چرا زیر دستی ها اينقدر کثیفه؟ جشن فارغ التحصیلي بوده.
نیکلا:جشن تولد بود
ریتا: دوست دارم فکر کنم جشن فارغ التحصیلی بوده،چون من تا حالا جشن تولد نداشتم.
نیکلا:خب جشن فارغ التحصیلی بوده.
ریتا:نه همون جشن تولد بهتره ،چون من سه تا کلاس بیشتر درس نخوندم.
نیکلا: فقط سه تا کلاس...
ریتا:خرج مدرسه زیاد می شده و مادرم نمی تونسته ،هزینه تحصیل منو بده.
نیکلا:پدرشما....
ریتا:من نديدمش،مادرم می گه وقتی شش سالم بوده رفته،ولی من هیچ چیزی ازش یادم نمی یاد.
نیکلا :قلبن متاسفم!
ریتا:نمی خواهد متأسف باشی.مردها همه همینطورین،نامردن.
نیکلا: ...........
ریتا:اینو مادرم میگه، ولی من فکر می کنم پدرها همه همینطورین.هر چند شما مرد سوم یا چهارمی هستی که من بیشتر از پنج دقیقه با هاش حرف می زنم .
نیکلا : براي من یه افتخاره....
ریتا:برای من یه اتفاق . می خوام یه حقیقتی رو اعتراف کنم.
نیکلا:می شنوم....
ریتا:تو اولین مردی هستی ....
نیکلا :خب
ریتا:تو اولین مردی هستی که ....من ...می تونم...
نیکلا:..........
ریتا:تو اولین مردی هستی که من می تونم ببینم نشسته و منو نگاه می کنه ، و من می تونم میزها رو جمع کنم.
نیکلا : ممنونم!
ریتا:آخه میدونی ،حتی یادم نمی یاد ،توی رخت شورخونه ی بیمارستان . با مادرم میرفتم و با چاقو...
نیکلا: چاقو...
ریتا:آره ، بند لباس های کثیف بسته شده رو پاره میکردیم .
نیکلا:ریتا شما خیلی...تو خیلی سختی کشیدی ....
ریتا: عادت کردم. می تونم به راحتی از مشکلات بگذرم.
نیکلا :مطمئنم.......چقدر خوب بشقاب ها و زیر دستی هارو کنار هم چیدی...
ریتا:از پیتر یاد گرفتم با هم همخونی دارند.
نیکلا:پیتر؟!
ریتا :آره یکی از اون چهار مرد.
نیکلا: کی ؟ کجا؟ تو.....
ریتا : سه ماه پیش روی این میز با خانومش نشسته بود و داشتند در مورد ترکیب بندی در نقاشی صحبت می کردن.می گفت:اگر یک گارسون بتونه تمام بشقاب ها و زیر دستی ها رو روی یک میز به خوبی بچینه وچیزی ازذوق بیرونزنه،انسان موفقی است.در زندگی هم می تونه آدم موفقی بشه .
نیکلا : بعد تو چی گفتی ؟
ریتا: من هیچی نگفتم . چون مِنو دستشون بود.
نیکلا: خب
ریتا:گفت:هر چی لیزا بخوره ،منم می خورم،زن گرفتم که دیگه به این چیز ها فکر نکنم . لیزا خندید و یک قهوه ی بی شیر و شکر سفارش داد ،من مِنو رو گرفتم و از شون جدا شدم. وقتی براشون آوردم اونا داشتند با یه چشم همدیگرو نگاه میکردن و لبخند می زدند
نیکلا:همین؟!
ریتا:آره ،خیلی خوب بود . چون همدیگر رو دوست داشتن ... آهان یادم اومد.
نیکلا:چیو؟ چیزی مونده به من نگفتی؟
ریتا: نه لیزا گفت: ما مثل قاشق ،چنگال می مونیم ، ولی من منظورش رو نفهمیدم.
نیکلا: منظورش این بوده....
ریتا :اگه میخوای بگی هیچ گونه تناسبی با هم نداریم ولی داریم با هم کارمی کنیم ،داری اشتباه میکنی...
نیکلا : نه ، می خواستم بگم ، با هم بدون تحت هر شرایطی
ریتا:[قاشق رو از روی یک میز و چنگال را از روی میز کناری برمی دارد.] می بینی تحت هر شرایطی میتونن با هم باشن و باهم کارکنند ،اونم به خوبی .
نیکلا: بستگی به شخص استفاده كننده داره ،مثلن چاقو....
ریتا:چاقو؟!
نیکلا:آره ، چاقو ...شما...
ریتا :شما نه،تو...
نیکلا:تو میتونی باهاش میوه پوست بکنی،می تونی هم دستتو هم ببری .
ریتا:من همیشه دستمو میبرم. چون مادرم اعتقاد داره ،چاقوی میوه خوری فقط برای وقت تلف کردنه، میوه هارو باید با پوست خورد.
نیکلا:تازه،بعضی از آدم ها با چاقو کارهای دیگه ای هم می کنن
ریتا:چاقو به غیر از میوه پوست کندن کار دیگه ای نمیتونه بکنه.
نیکلا : میتونه من خودم انجام دادم.
ریتا: توام... یعنی توام .... مادرم می گه هر شی فقط برای یه کار بیشتر نیست.
نیکلا: مادرتون در ست می گن ،من تأييد شون می کنم.
ریتا:اون نیازی به تأييد نداره.همیشه اولین کاری که به ذهنش برسه انجام می ده.
نیکلا:یعنی یه جورایی،ثبات شخصیت داره. خیلی خوبه.
ریتا: نمیدونم ولی زوره .البته خودش می گه : اگه من استالین بودم.
نیکلا:استالین دیگه کیه؟
ریتا : مادرم میگه اونو، هیتلر و موسولینی با هم دوست بودن.زور میگفتن.
نیکلا: به هر حال با چاقو کارای ...
ریتا: اون امشب منتظره.
نیکلا : مگه ساعت چند هر شب می ری خونه؟
ریتا: دوازده، ساعت کاری تموم می شه . نیم ساعت هم برای تمیز کردن کافه . ساعت یک خونهام...
نیکلا :نمی ترسی توی این محله ها ساعت دوازده ونيم شب؟
ریتا:تا حالا چیزی پیش نیومده . مادرم یه دونه چاقوی دسته عاجی برا تولدم خریده.تنها کادوی ِتولديِ كه گرفتم.روی دسته اش یه لنگر کندن
نیکلا:خیلی ام خوبه ولی چرا چاقو؟!
ریتا: مادرم می گه ،شبا دیر میای خونه اگه اینو دستت باشه آرامش میگیری.
نیکلا: آدم با چاقو آرامش می گیره ؟!!!
ریتا:آره،میگیره ،من اینجوری ام...مادرم هرچی می گه راست میگه. امشب بدون من شام میخوره ؟
نیکلا : نه حتمن منتظرت مونده.
ریتا:آره صبح بهش گفتم، نه ظهر بود. می خواستم بیام ،امروز یه جشن فارغالتحصیلی ،همون تولد، توی کافه است، شب دیرتر میام.
نیکلا : میخوای کمکت کنم زودتر بری .
ریتا:نه تمیز کردن میزها تموم شده و تی کشیدن و شستن توالت ها کار من نیست، طبق شرح وظایف کار گاس ِ .
نیکلا:ولی چاقوها هنوز روی میز مونده !
ریتا : می دونم.
نیکلا : خب چرا جمعشون نمی کنی؟ میزها رو پاک نمی کنی؟!
ریتا : آخه.... من.... از چاقو...
نیکلا : از چاقو چی؟را ستی می تونم چاقوی دسته عاجی با عکس لنگرتو ببینم؟
ریتا:آره موقع رفتن بهت نشون می دم،توي کیفمه.
نیکلا :میتونم ازت یه سوال بپرسم ؟
ریتا: بپرس!
نیکلا: یادمه ،بچه که بودم، میرفتم کلیسا،کشیش می گفت: می تونید با یاد مریم مقدس آرامش بگیرید.
ریتا:منم شنیدم.
نیکلا:بعد ها یه معلم داشتیم ،سال آخر دبیرستان . میگفت:آدمها می تونن با دوست داشتن همدیگه به آرامش برسند .
ریتا : نشنیدم .چون من سه کلاس بیشتر ....
نیکلا : توی یک کتاب خوندم اگه شریک زندگیتو دوست داشته باشی و بتونی بهش ثابت کنی دوستش داری و بهش بگی.... دوستت دارم....دوست دارم...به آرامش میرسی.
ریتا :منظورتو نمیفهمم
نیکلا :آخه تو با یه چاقو به آرامش رسیدی،اون چاقو نه مریم مقدسه ، نه دوستِ ونه شریک زندگی.
ریتا : هم دوستمه ، هم شریکِ زندگی
نیکلا:چه جوری؟!
ریتا:من تمام نیم ساعته برگشتن به خونه رو باهاش حرف میزنم.
نیکلا : با چاقو؟!
ریتا : مادرم اینو می دونه.
نیکلا :می شه یه سوال دیگهام ازت بپرسم؟
ریتا: مادرم میگه : نفرستادمت درستو تمام بخونی تا این عادت سوال کردن از سرت بیفته، ولی من میدونم پول داشته و میگفت پول ندارم . اگه برای من خرج میکرد ، نمیتونست لوازم آرایشی بخره و بره مهمونیهای شبانه .
نیکلا: همهی مادرها...
ریتا: نه مادر من با بقیه فرق میکنه ، اون با تمام دنیا فرق میکنه، اصلن فرق میکنه ، زیادهم فرق میکنه...
نیکلا : منم میخواستم بگم همهی مادرها مثل هم نیستند ، فرق میکنن.
ریتا : بهم گفت:این چاقو رو از در کافه میای بیرون توی دستت بگیر،تا برسی خونه ، هر کیام با هات حرف زد یا خواست بغلت کنه و پیشنهاد بده بری باهاش قهوه بخوری ،اونو در بیار،برقشو ببینه ، فرار میکنه.
نیکلا : خطرناکه ،شاید اونم یه چاقویی داشته باشه و در گیر بشین.
ریتا : من اینجوری فکر نمیکنم،تازه هیچ وقت برام پیش نیومده ، اگه هم بیاد يه فكري براش كردم
فرانكي : چي باهاشون ميري؟
ریتا: نه میگم من یه مریضی واگیر دار دارم، خیلی خطرناکه ، ولی خوشحال میشم با شما باشم.
نیکلا : هی ...خیلی خوبه.اون طرف فرار میکنه ، تو وا قعاً تحسین برانگیزی ریتا...
ریتا: ممنونم تو اولین نفری هستی که به من میگی ، تحسین برانگیز.
نیکلا: دوست داشتنی ، مهربونو پر محبت،ریتا
ریتا :.........
نیکلا: نميخوای میزها رو جمع کنی و پاک کنی و بریم ،مادرت دلواپس می شه
ریتا: هیچ وقت دلواپس نمی شه، توی مهمونی بغل یه پسر جوون سه ساعت تمام رقصید، من ازپشت پنجره نگاهش می کردم.
نیکلا: خب ایشون ...توام می...
ریتا:من اون پسر جوون رو یه بار دیگه ام ديدم از در خونمون اومد بیرون.....
نیکلا: ولی گذشتهها گذشته تو باید به آینده فکر کنی
ریتا: بهم گفت،اومده بوده سیفون دسشویی رو درست کنن .
نیکلا : خب حتما ًرا ستشو گفتن
ریتا:نه چون مادرم همیشه توی طشت.... بعد توی ظرفشویی خالی میکنه
نیکلا: شوخی میکنی ریتا....
ریتا:مادرم میگه: اتاق خواب باید دستشویی داشته باشه تا آدم از توی تخت خواب که بیرون میاد زیاد راه نره ،چون خوب نیست.
نیکلا: واقعاً اعتقادات خاصی دارند.
ریتا :....
نیکلا: چاقوی دست صدفی ...طشت....پسر جوون...
ریتا:از همه مهمتر ،چاقو...
نیکلا:..........
ریتا: چاقوی میوه خوری،چاقوی گوشت خورد کنی توی خونه ی ما تا حالا استفاده نشده چون ما گیاه خواریم. مادرم می گه ،گوشت آدمو سنگدل می کنه و آدم نمی تونه همه رو دوست داشته باشه مخصوصا ًاگه سنش بالا باشه وبخواد جوونا رو دوست داشته باشه .
نیکلا: وای خدای من ...مادرتون خیلی شخصيت جالبی دارن ....دیگه چه چاقویی دارین؟
ریتا : چاقوی کیک بری،چاقوی میوهخوری.از همه بهتر و مهمتر چاقوی میوهخوریِ ...
نیکلا: چرا چون شماها ازش استفاده نمیکنین؟!!!
ریتا: ما ازهیچ چاقویی استفاده نمیکنیم چون نه گوشت میخوریم،نه کیک ونه میوه، ولی چاقوی میوهخوری ازهمه کوچکتره، دلش هم نازکتره، به آدم کمتر آسیب میرسونه
نیکلا:[به کنار ریتا می رود و دستش را به او نشان می دهد، جای بریدگی روی دستش است]ولی من دستمو باهمون چاقوی میوه خوری بریدم.داشتم سیب ِتوی دستمُ با چاقو نصف میکردم،تمام لباسهام خونی شد،هیچ وقت یادم نمیره،اولین لباس سفیدی بود که خریده بودم،یعنی برام خریده بودن،تمام لباس قرمزِ قرمز شد ودیگم پاک نشد،انداختمش دور....
ریتا: واقعان خون پاک نمی شه و درست نشستی.
نیکلا :خودم نه ،چون سه ماه دستم باند پیچی بود ولی خشکشویی کارلن هم می گفت: با قوی ترین سفید کنندها هم پاک نشده ،شاید ازجنس پارچه ی لباس من بوده خونو جذب کرده.
ریتا:یعنی اگه روی زمین ،میز و صندلی و دیوارها هم ریخته باشه پاک نمیشه.
نیکلا: نمیدونم ولی باید پاک بشه [بلند می شود]
ریتا:کجا میری؟
نیکلا : میخوام چاقوها رو از روی میز جمع کنم تموم شه...
ریتا: تموم نمیشه ،چون باید میزها رو هم پاک کنم
نیکلا :خب میتونم کمکت کنم
ریتا: نیکلا تو اولین نفری هستی توی زندگیم، به من کمک میکنه.ممنونم
نیکلا : آدم برای دوستش هرکاری می تونه بايد انجام بده.
ریتا:یعنی منو تو با هم دوستیم
نیکلا: من دوست دارم اینجوری باشه،تو چی فکر می کنی؟
ریتا: نمیدونم ،چون معمولن مادرم فکر میکنه وتصمیم می گیره .ولی من دوست دارم ،دوستی داشته باشم، چون هیچ دوستی ندارم.
نیکلا: اگه قبول کنی ،من دوست دارم، اولین و آخرین دوستت،که دوستتم داره ، باشم،قبول میکنی
ریتا: قبول قبول می کنم. با کمال میل...
نیکلا: راست میگی...ریتا،تو نگاهت مثل چاقو...
ریتا: چاقو...
نیکلا: آره چاقو، یه چاقوی دسته طلایی...
ریتا: ولی من چاقو رو دوست ندارم ، اینو امروز ظهر به مادرم هم گفتم
نیکلا: پس من دیگه هیچ چاقویی رو دوست ندارم ، چون آدم بايد خودشو با دوستش همراه کنه
ریتا: نیکلا،آدم میتونه یکسری چیزها رو به دوستش بگه ؟
نیکلا:آره،.. حتمن...بگو... من منتظرم...خب....
ریتا: میدونی نیکلا ، مادرم می گه وقتی آدم یه کاری انجام داده وبرای کس دیگهای تعریف میکنه اگه اون کار،کار خوبی باشه توی شادیش شریک میشن،اما اگه کار خوبی نباشه از بار گناهش کم میشه
نیکلا: نظر جالبی بود باید روش فکر کنم ...
ریتا : بگم یا نگم...
نیکلا : بگو من منتظرم بشنوم
ریتا : مادرم هر شب به مهمونی میره و هرشب با یکی میرقصه ، منو هیچ وقت تا حالا نبرده ، چون میگه همه فکر میکنن تو مادری ، من دخترم، میگه تو بلد نیستی برقصی و حتی بلد نیستی چه جوری میشه با یه مرد حرف بزنی. من می گم خب اون مادره، حتما ًبهتر می فهمه...
نیکلا:ولی تو هم خیلی خوب حرف میزنی ، هم میتونی بهترین رقصنده باشی...
ریتا: مادرم می گه:میرم مهمونی و با مردهای جوون میرقصم تا بفهمم اونا به درد زندگی کردن میخورن یا نه ....
نیکلا : برای خودش؟
ریتا: نه برای من به نظر مادرم مردهایی که خوب میرقصن ومي تونن موقع رقصیدن یه زن دیگه رو خوب هدایت کنن ، حتمن می تونن توی زندگی هم یک شریک خوب بشن، شریک رقص خوب، شریک زندگی خوبِ
نیکلا : همه میگن ، من یک رقصندهی خوبم .می تونیم امتحان کنیم
ریتا: دیشب رفتم خونه و درب رو باز کردم ، یه مرد حدودن بيست و پنج ساله خونه بود و یه طشت توی دستش به طرف ظرفشويي رفت و خالی کرد.
نیکلا : مطمئنی خونهی همسایتون نرفته بودی ؟
ریتا: نه ما همسایهای نداریم ، تنها خونهي روی تپه ،خونهی ماست
نیکلا: ولی یه پسر جوون با طشت
ریتا: طشت مادرم بود ... اون مرد جوون لخت بود
نیکلا : لخت ، لخت...
ریتا: نه شلوارک من پاش بود .
نیکلا : اونجا چی کار میکرد؟
ریتا : مادرم می گفت: جکی اومده مورد تو و زندگیت و آیندت با هم صحبت کنیم ،میخوام ببینم میتونی با هاش کنار بیای یا نه؟
نیکلا : تو جکی رو میشناسی؟
ریتا: آره یکی از اونایی بود که میخواستن بیشتر ازپنج دقیقه با من حرف بزنه. پدرش ، کارخونهی ماشین سازی داره. یه بارم میخواست منو به مجلس رقصي دعوت کنه من نرفتم ،ولی مادرم رفته بود. بعدن جکی گفت: مادر خیلی خوبی داری قدر شو بدون آدم وقتی باهاش صحبت میکنه انگار نه انگار پنجاه سالشه خیلی گرمه. من از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، فکر کنم عکسالعمل رفتارهاي مادرمه. چون اون خیلی مهربونه مخصوصن با مردهای جوون
نیکلا : ولی ریتا ...کسی برای حرف زدن لخت نمیشه
ریتا: میدونم اتاق مادرم خیلی گرمه ، یه بار باید با چاقو، کمی از خمیرهای دور پنجره رو بردارم
نیکلا : درسته ، ولی اگه قدر بدونه یا بفهمه
ریتا: اون تو بچگیهام ثابت کردن قدر میدونه
نیکلا : ولی ریتا تو خیلی داری گذشت میکنی . ریتا تو... ریتا
ریتا: ریتا، بیا بشین کنارمن، نشستم .دستمو گرفت و گذاشت توی روی قلبش و گفت: میشنوی مثل یه جوونه بيست ساله داره میزنه چون با مردم رابطه دارم ولی مال تو خوب گوش کن انگارپنجاه سالته. مست بود، من تا حالا مشروب نخوردم، ولی بوشو میشناسم .دهنش بو میداد.وقتی بوسیدمش، فهمیدم...
نیکلا : ریتا من دیگه تحمل شنیدن رو ندارم این چاقو ها رو جمع کن منم میزها رو پاک میکنم زود تر بریم .[میخواهد چاقویی را از روی میز بردارد.]
ریتا: دست به چاقو ها نزن مادرم روی چاقو تعصب خاصی داره .می گه هیچ چاقویی نباید جا به جا بشه
نیکلا : ریتا عزیزم... چاقو ها باشه برای بعد ، دیر وقته.
ریتا : بدنش، بوی مرد میداد . من میفهمم هر روز از خونه بیرون میره ، این بو رو از تو رخت خوابش میفهمم . میرم توش غلت میزنم . گفت: ریتا جکی خیلی خیلی پول داره میتونه زندگیتو تغییر بده ، فقط همین امشب...
نیکلا : قبول کردی ریتا.... بگو نه ریتا بگو قبول نکردی
ریتا: ظهر میاد اینجا تو با هاش میری ،البته قبل از اون یه لباس شب خوشگل با طرح های قشنگ میخری وتو خونه ی جکی حمام میکنی. می تونی توی وان آب گرم و پر از کف با بوی عطر کاج راحت بخوابی، شبم با جکی میری مهمونی میرقصی، شام میخوری و یک شبِ ...
نیکلا : یعنی تو میخوای بری...
ریتا: میخوام آخرین پرتقال خونی تنهائی تو با هم بخوریم، پرتقال رو گذاشت کف دستش، چاقوی دسته صدفی منو گرفت، گذاشت روی پرتقال و نگاهم کرد...
نیکلا : ریتا پرتقال خوردن رو بیخیال شو بگو میخوای با جکی بری یا نه؟
ریتا: ما قرارمون امروز صبح بود.
نیکلا: امروز تو از صبح تا حالا اینجایی از وقتی من قرارداد بستم. الان هم ساعت کاری تمام شده نرفتی ولی مادرت
ریتا: اون راحت خوابیده ، بهم گفت : ریتا امشب مثل این پرتقال خونی میشی ، قرمز و پر حرارت ولی خوشمزه.
نیکلا :ریتا، معلومه چی می گی؟ مادرت خوابه با پرتقال خونی ،جکی
ریتا: پرتقال کف دستش بود،ولی خونش بیشتر و بیشترمی شد. من پرتقال رو نبریدم ولی خونش همه چیز رو گرفت.نیکلا هر چی دستمال کشیدم خون روی میزپاك نشد،حتی تخت خوابم خونیه، پر از خون،چاقو پاک نشد ایناهاش[چاقو را از جیبش بیرون می آورد و به نیکلا میدهد]
نیکلا: این بوی خون میده ریتا ، دستتو بریدی؟
ریتا : میخواستم ببرم ولی مادرم نذاشت. می دونی این مادرها خیلی هوای بچه ها شونو دارن
نیکلا: ریتا خواهش میکنم ...ریتا...من
ریتا: دستشو گذاشت روی چاقو، خب چاقو تیزه میبره ، یکی بهم گفته : چاقوی دسته عاجی فقط برای اینه که بکشی زیر گلو، ولی حیف خیلیها به تو امید دارن، میتونن یه شبِ .....
نیکلا : ریتا ، تورو خدا بسه من دیگه طاقت ندارم ..نمی تونم ...خواهش می کنم، چی کار کردی؟
ریتا: من هیچ کاری نکردم ، هیچ کاری. چاقو گلوشو برید، دستشو،من هیچ کاری نکردم. خودش همیشه میگفت: تو هیچ کاری نمیتونی بکنی حتی نمیتونی ... نمیتونی ... نیکلا تو دوستم داری ، من میتونم دوستت داشته باشم؟من میتونم. من نمیخوام برم خونه. نمیخوام، می تونم با تو بیام ، نیکلا میتونم؟ دیگه اجازهام نمیخوام. من مستقل شدم .
نیکلا : ریتا تو مادر تو کشتی ریتا من ...تو.... واقعاً... ریتا [گریه میکند]
ریتا: مرد گریه نمیکنه . اینو مادرم گفته. گفت: من نمیتونم مرد زندگی توباشم چون گریه میکنم.الان راحت خوابیده ، خیلی راحت . ديگه بوی خون هم اذیتش نمیکنه. چون خونها خشک شده . پنجره بازه . تنهایی میتونه کارا شو بکنه. میتونم بیام
نیکلا: بیای ...بیا...من....ریتا
ریتا: نیام ...نیکلا...من الان آزادم ...میتونیم بریم
نیکلا: بریم ...من صندوق...ریتا...من...
ریتا: من می رم تا ایستگاه مترو، پیاده ....بدون چاقوی دسته صدفی...اگه اومدی چاقو یادت نره....اگه نیومدی چاقو مال خودت ....چاقوی ِ ...
[ریتا خارج میشود و نیکلا نگاهی به در میکند، نگاهی به چاقو، مردد است برود یا نه، نور کم کم قطع میشود]
ریتا : شب خوبی بود.
نیکلا: البته ... ولي من میخواستم بگم ...
ریتا: میز جمع کردن خیلی بهتر از میز چیدن ِ چون دیگه لازم نیست نظم داشته باشی.
نیکلا:ولی من فکرمی کنم...
ریتا:چی کار می کنی؟!
نیکلا:دارم پول می شمرم...[ریتاچرخی دور میزها میزند]
ریتا :مادرم ،یه دستور العمل برای زندگی و زندگی کردن داره ،ولی ما هیچوقت زندگی نکردیم،همیشه فقط زنده بودیم!
نیکلا:خب ،تصمیمی هم برای زندگی کردن ندارید؟
ریتا:چرا ،ولی تا تموم نشه ،نمیشه...
نیکلا:چی تموم نشه؟
ریتا : قرض های مادرم ...یکی از دستورات اینه;وقتی می خوای یه میزارو جمع کنی، یه دور کامل باید دورشون بچرخی...
نیکلا:چرا؟!
ریتا: تا اعتماد میز ها رو جلب کنم و میزها حضور منو حس کنن، می فهمند الان می خوان تمیز بشن،پس نقطه های کثیفي رو بهتر نشون می دن اگه کیکی،یا چایی ریخته،ميتوني با چاقو...
نیکلا:دستورالعمل خوبیه...
ریتا: .........
نیکلا:واقعن به چیزهای که مادرتون میگه اعتقاد دارید؟
ریتا:آره
نیکلا:خیلی خوبه آدم به یه سری چیز ها اعتقاد داشته باشه!
ریتا :آره
نیکلا:ولی شما، سه دور ، دور میزها چرخیدید،خانوم ریتا...
ریتا : آره
نیکلا:شما حالتون خوبه ؟می خواین من امشب کمکتون کنم ؟ فقط نباید آقای سئیتزی بفهمه ! چون ایشون هم ، یه دستورالعمل داشتند.
ریتا:صندوق دار نباید در طول روز با گارسون حرف بزنه !شب هم نمیتونه ، برای جمع کردن میزها کمکی کنه!هر کس طبق شرح وظایف معین شده باید کار بکنه.
نیکلا :آره ! شما همه چیز رو حفظ هستید!
ریتا :بله ،چون مادرم همیشه می گه:اولین اصل درهر جا رفتی سر کار اینکه،تمام آیین و مقررات اونجا رو حفظ بشی وبهش عمل کنی.
نیکلا:واقعن راست میگن و گرنه الان کارمند شرکت جان بودم و اخراج نشده بودم.چراغ اتاقم تا صبح روشن مونده بود ، سوخت.....
ریتا : اصل دوم ،اول باید بزرگتر ها را از روی میز جمع کرد!
فرانکي: بشقاب ها رو قبل از جمع كردن پاكشون نمي كني؟
ریتا: ولی اینا تمام بشقاب ها رو لیسیدن، تمیز ِ،خوب لیسیدن...
نیکلا :آه...شما چه قدر باهوش و نکته سنج ...
ریتا:و دقیق...مادرم همیشه می گه
نیکلا:واقعن راست می گن با هوش ، نکته سنج و دقیق.[و دقیق رو با هم تکرار می کنند] و مهربان
ریتا :ممنونم
فرانكي: ميتونم بهتون بگم ریتا خانوم يا خانوم ریتا
ریتا : مي توني بگي تو
فرانكي:تو؟!
ریتا :آره قفط تو[ هردو مي خندند. ریتا بشقاب هاي دو تا از ميز ها را برمي دارد] امشب میخوام از ... بی خیال[بقیه بشقاب ها را جمع می کند]
نیکلا :چی کار می خواستین بکنین؟
ریتا :می خواستم اون زیر دستی ها رو جمع کنم .فکر کنم، یکبار ...می خواهم ... نه مادرم،حتمن می فهمه
نیکلا: چیو می فهمه؟
ریتا:اینکه به حرفا و دستورالعملش عمل نکردم.
نیکلا : از کجا می فهمه؟
ریتا: خوب من بهش می گم .من نمیتونم هیچ چیز رو ازش پنهون کنم.
نیکلا: چرا؟
ریتا:آخه گناه داره من دوستش دارم [همه بشقاب ها رو روی یک میز جمع کرده است]ولی الان می خوام روی پای خودم بایستم .پس بشقاب هایی رو که جمع کردم روی یه میز مي چینم.
نیکلا :خوبه...شما ...شما...
ریتا: شما نه،تو ، میتونی بگی،تو ،آره...
نیکلا : پولا رو چه جوري باید دسته بندی کنم. یه دلاری ده دلاری جدا يا اينكه ....
ریتا : نمیدونم ،من با هیچ صندوق داری.توی این دوسال،حتی يك كلمه هم حرف نزدم...
نیکلا: راست می گی؟! از صندوق دارها بیزاری؟
ریتا : نه من صندوق دارها رو دوست دارم، چون تنها مردهایی که هميشه توی کافه هستن.......
نیکلا : پس آقای...
ریتا: ایشون جای پدرم هستن ، من در مورد ایشون ...
نیکلا : خب..
ریتا: می دونی، من همیشه فکر می کردم صحبت های ایشون با من رئیس و گارسونی نیست، به مادرم گفتم ، گفت:ایشون چند سالشونه ؟ گفتم ، گفت : باید پول هام رو جع کنم برای مادرم یه لباس نو بخرم تا بیان و با آقای رئیس آشنا بشن .
نیکلا : مادر خوش ذوقی دارید
ریتا :آره ،فکر کنم تنها مادریه...... بهتره زیردستی ها رو جمع کنم
نیکلا:منم پول ها رو بشمورم.
ریتا:چرا زیر دستی ها اينقدر کثیفه؟ جشن فارغ التحصیلي بوده.
نیکلا:جشن تولد بود
ریتا: دوست دارم فکر کنم جشن فارغ التحصیلی بوده،چون من تا حالا جشن تولد نداشتم.
نیکلا:خب جشن فارغ التحصیلی بوده.
ریتا:نه همون جشن تولد بهتره ،چون من سه تا کلاس بیشتر درس نخوندم.
نیکلا: فقط سه تا کلاس...
ریتا:خرج مدرسه زیاد می شده و مادرم نمی تونسته ،هزینه تحصیل منو بده.
نیکلا:پدرشما....
ریتا:من نديدمش،مادرم می گه وقتی شش سالم بوده رفته،ولی من هیچ چیزی ازش یادم نمی یاد.
نیکلا :قلبن متاسفم!
ریتا:نمی خواهد متأسف باشی.مردها همه همینطورین،نامردن.
نیکلا: ...........
ریتا:اینو مادرم میگه، ولی من فکر می کنم پدرها همه همینطورین.هر چند شما مرد سوم یا چهارمی هستی که من بیشتر از پنج دقیقه با هاش حرف می زنم .
نیکلا : براي من یه افتخاره....
ریتا:برای من یه اتفاق . می خوام یه حقیقتی رو اعتراف کنم.
نیکلا:می شنوم....
ریتا:تو اولین مردی هستی ....
نیکلا :خب
ریتا:تو اولین مردی هستی که ....من ...می تونم...
نیکلا:..........
ریتا:تو اولین مردی هستی که من می تونم ببینم نشسته و منو نگاه می کنه ، و من می تونم میزها رو جمع کنم.
نیکلا : ممنونم!
ریتا:آخه میدونی ،حتی یادم نمی یاد ،توی رخت شورخونه ی بیمارستان . با مادرم میرفتم و با چاقو...
نیکلا: چاقو...
ریتا:آره ، بند لباس های کثیف بسته شده رو پاره میکردیم .
نیکلا:ریتا شما خیلی...تو خیلی سختی کشیدی ....
ریتا: عادت کردم. می تونم به راحتی از مشکلات بگذرم.
نیکلا :مطمئنم.......چقدر خوب بشقاب ها و زیر دستی هارو کنار هم چیدی...
ریتا:از پیتر یاد گرفتم با هم همخونی دارند.
نیکلا:پیتر؟!
ریتا :آره یکی از اون چهار مرد.
نیکلا: کی ؟ کجا؟ تو.....
ریتا : سه ماه پیش روی این میز با خانومش نشسته بود و داشتند در مورد ترکیب بندی در نقاشی صحبت می کردن.می گفت:اگر یک گارسون بتونه تمام بشقاب ها و زیر دستی ها رو روی یک میز به خوبی بچینه وچیزی ازذوق بیرونزنه،انسان موفقی است.در زندگی هم می تونه آدم موفقی بشه .
نیکلا : بعد تو چی گفتی ؟
ریتا: من هیچی نگفتم . چون مِنو دستشون بود.
نیکلا: خب
ریتا:گفت:هر چی لیزا بخوره ،منم می خورم،زن گرفتم که دیگه به این چیز ها فکر نکنم . لیزا خندید و یک قهوه ی بی شیر و شکر سفارش داد ،من مِنو رو گرفتم و از شون جدا شدم. وقتی براشون آوردم اونا داشتند با یه چشم همدیگرو نگاه میکردن و لبخند می زدند
نیکلا:همین؟!
ریتا:آره ،خیلی خوب بود . چون همدیگر رو دوست داشتن ... آهان یادم اومد.
نیکلا:چیو؟ چیزی مونده به من نگفتی؟
ریتا: نه لیزا گفت: ما مثل قاشق ،چنگال می مونیم ، ولی من منظورش رو نفهمیدم.
نیکلا: منظورش این بوده....
ریتا :اگه میخوای بگی هیچ گونه تناسبی با هم نداریم ولی داریم با هم کارمی کنیم ،داری اشتباه میکنی...
نیکلا : نه ، می خواستم بگم ، با هم بدون تحت هر شرایطی
ریتا:[قاشق رو از روی یک میز و چنگال را از روی میز کناری برمی دارد.] می بینی تحت هر شرایطی میتونن با هم باشن و باهم کارکنند ،اونم به خوبی .
نیکلا: بستگی به شخص استفاده كننده داره ،مثلن چاقو....
ریتا:چاقو؟!
نیکلا:آره ، چاقو ...شما...
ریتا :شما نه،تو...
نیکلا:تو میتونی باهاش میوه پوست بکنی،می تونی هم دستتو هم ببری .
ریتا:من همیشه دستمو میبرم. چون مادرم اعتقاد داره ،چاقوی میوه خوری فقط برای وقت تلف کردنه، میوه هارو باید با پوست خورد.
نیکلا:تازه،بعضی از آدم ها با چاقو کارهای دیگه ای هم می کنن
ریتا:چاقو به غیر از میوه پوست کندن کار دیگه ای نمیتونه بکنه.
نیکلا : میتونه من خودم انجام دادم.
ریتا: توام... یعنی توام .... مادرم می گه هر شی فقط برای یه کار بیشتر نیست.
نیکلا: مادرتون در ست می گن ،من تأييد شون می کنم.
ریتا:اون نیازی به تأييد نداره.همیشه اولین کاری که به ذهنش برسه انجام می ده.
نیکلا:یعنی یه جورایی،ثبات شخصیت داره. خیلی خوبه.
ریتا: نمیدونم ولی زوره .البته خودش می گه : اگه من استالین بودم.
نیکلا:استالین دیگه کیه؟
ریتا : مادرم میگه اونو، هیتلر و موسولینی با هم دوست بودن.زور میگفتن.
نیکلا: به هر حال با چاقو کارای ...
ریتا: اون امشب منتظره.
نیکلا : مگه ساعت چند هر شب می ری خونه؟
ریتا: دوازده، ساعت کاری تموم می شه . نیم ساعت هم برای تمیز کردن کافه . ساعت یک خونهام...
نیکلا :نمی ترسی توی این محله ها ساعت دوازده ونيم شب؟
ریتا:تا حالا چیزی پیش نیومده . مادرم یه دونه چاقوی دسته عاجی برا تولدم خریده.تنها کادوی ِتولديِ كه گرفتم.روی دسته اش یه لنگر کندن
نیکلا:خیلی ام خوبه ولی چرا چاقو؟!
ریتا: مادرم می گه ،شبا دیر میای خونه اگه اینو دستت باشه آرامش میگیری.
نیکلا: آدم با چاقو آرامش می گیره ؟!!!
ریتا:آره،میگیره ،من اینجوری ام...مادرم هرچی می گه راست میگه. امشب بدون من شام میخوره ؟
نیکلا : نه حتمن منتظرت مونده.
ریتا:آره صبح بهش گفتم، نه ظهر بود. می خواستم بیام ،امروز یه جشن فارغالتحصیلی ،همون تولد، توی کافه است، شب دیرتر میام.
نیکلا : میخوای کمکت کنم زودتر بری .
ریتا:نه تمیز کردن میزها تموم شده و تی کشیدن و شستن توالت ها کار من نیست، طبق شرح وظایف کار گاس ِ .
نیکلا:ولی چاقوها هنوز روی میز مونده !
ریتا : می دونم.
نیکلا : خب چرا جمعشون نمی کنی؟ میزها رو پاک نمی کنی؟!
ریتا : آخه.... من.... از چاقو...
نیکلا : از چاقو چی؟را ستی می تونم چاقوی دسته عاجی با عکس لنگرتو ببینم؟
ریتا:آره موقع رفتن بهت نشون می دم،توي کیفمه.
نیکلا :میتونم ازت یه سوال بپرسم ؟
ریتا: بپرس!
نیکلا: یادمه ،بچه که بودم، میرفتم کلیسا،کشیش می گفت: می تونید با یاد مریم مقدس آرامش بگیرید.
ریتا:منم شنیدم.
نیکلا:بعد ها یه معلم داشتیم ،سال آخر دبیرستان . میگفت:آدمها می تونن با دوست داشتن همدیگه به آرامش برسند .
ریتا : نشنیدم .چون من سه کلاس بیشتر ....
نیکلا : توی یک کتاب خوندم اگه شریک زندگیتو دوست داشته باشی و بتونی بهش ثابت کنی دوستش داری و بهش بگی.... دوستت دارم....دوست دارم...به آرامش میرسی.
ریتا :منظورتو نمیفهمم
نیکلا :آخه تو با یه چاقو به آرامش رسیدی،اون چاقو نه مریم مقدسه ، نه دوستِ ونه شریک زندگی.
ریتا : هم دوستمه ، هم شریکِ زندگی
نیکلا:چه جوری؟!
ریتا:من تمام نیم ساعته برگشتن به خونه رو باهاش حرف میزنم.
نیکلا : با چاقو؟!
ریتا : مادرم اینو می دونه.
نیکلا :می شه یه سوال دیگهام ازت بپرسم؟
ریتا: مادرم میگه : نفرستادمت درستو تمام بخونی تا این عادت سوال کردن از سرت بیفته، ولی من میدونم پول داشته و میگفت پول ندارم . اگه برای من خرج میکرد ، نمیتونست لوازم آرایشی بخره و بره مهمونیهای شبانه .
نیکلا: همهی مادرها...
ریتا: نه مادر من با بقیه فرق میکنه ، اون با تمام دنیا فرق میکنه، اصلن فرق میکنه ، زیادهم فرق میکنه...
نیکلا : منم میخواستم بگم همهی مادرها مثل هم نیستند ، فرق میکنن.
ریتا : بهم گفت:این چاقو رو از در کافه میای بیرون توی دستت بگیر،تا برسی خونه ، هر کیام با هات حرف زد یا خواست بغلت کنه و پیشنهاد بده بری باهاش قهوه بخوری ،اونو در بیار،برقشو ببینه ، فرار میکنه.
نیکلا : خطرناکه ،شاید اونم یه چاقویی داشته باشه و در گیر بشین.
ریتا : من اینجوری فکر نمیکنم،تازه هیچ وقت برام پیش نیومده ، اگه هم بیاد يه فكري براش كردم
فرانكي : چي باهاشون ميري؟
ریتا: نه میگم من یه مریضی واگیر دار دارم، خیلی خطرناکه ، ولی خوشحال میشم با شما باشم.
نیکلا : هی ...خیلی خوبه.اون طرف فرار میکنه ، تو وا قعاً تحسین برانگیزی ریتا...
ریتا: ممنونم تو اولین نفری هستی که به من میگی ، تحسین برانگیز.
نیکلا: دوست داشتنی ، مهربونو پر محبت،ریتا
ریتا :.........
نیکلا: نميخوای میزها رو جمع کنی و پاک کنی و بریم ،مادرت دلواپس می شه
ریتا: هیچ وقت دلواپس نمی شه، توی مهمونی بغل یه پسر جوون سه ساعت تمام رقصید، من ازپشت پنجره نگاهش می کردم.
نیکلا: خب ایشون ...توام می...
ریتا:من اون پسر جوون رو یه بار دیگه ام ديدم از در خونمون اومد بیرون.....
نیکلا: ولی گذشتهها گذشته تو باید به آینده فکر کنی
ریتا: بهم گفت،اومده بوده سیفون دسشویی رو درست کنن .
نیکلا : خب حتما ًرا ستشو گفتن
ریتا:نه چون مادرم همیشه توی طشت.... بعد توی ظرفشویی خالی میکنه
نیکلا: شوخی میکنی ریتا....
ریتا:مادرم میگه: اتاق خواب باید دستشویی داشته باشه تا آدم از توی تخت خواب که بیرون میاد زیاد راه نره ،چون خوب نیست.
نیکلا: واقعاً اعتقادات خاصی دارند.
ریتا :....
نیکلا: چاقوی دست صدفی ...طشت....پسر جوون...
ریتا:از همه مهمتر ،چاقو...
نیکلا:..........
ریتا: چاقوی میوه خوری،چاقوی گوشت خورد کنی توی خونه ی ما تا حالا استفاده نشده چون ما گیاه خواریم. مادرم می گه ،گوشت آدمو سنگدل می کنه و آدم نمی تونه همه رو دوست داشته باشه مخصوصا ًاگه سنش بالا باشه وبخواد جوونا رو دوست داشته باشه .
نیکلا: وای خدای من ...مادرتون خیلی شخصيت جالبی دارن ....دیگه چه چاقویی دارین؟
ریتا : چاقوی کیک بری،چاقوی میوهخوری.از همه بهتر و مهمتر چاقوی میوهخوریِ ...
نیکلا: چرا چون شماها ازش استفاده نمیکنین؟!!!
ریتا: ما ازهیچ چاقویی استفاده نمیکنیم چون نه گوشت میخوریم،نه کیک ونه میوه، ولی چاقوی میوهخوری ازهمه کوچکتره، دلش هم نازکتره، به آدم کمتر آسیب میرسونه
نیکلا:[به کنار ریتا می رود و دستش را به او نشان می دهد، جای بریدگی روی دستش است]ولی من دستمو باهمون چاقوی میوه خوری بریدم.داشتم سیب ِتوی دستمُ با چاقو نصف میکردم،تمام لباسهام خونی شد،هیچ وقت یادم نمیره،اولین لباس سفیدی بود که خریده بودم،یعنی برام خریده بودن،تمام لباس قرمزِ قرمز شد ودیگم پاک نشد،انداختمش دور....
ریتا: واقعان خون پاک نمی شه و درست نشستی.
نیکلا :خودم نه ،چون سه ماه دستم باند پیچی بود ولی خشکشویی کارلن هم می گفت: با قوی ترین سفید کنندها هم پاک نشده ،شاید ازجنس پارچه ی لباس من بوده خونو جذب کرده.
ریتا:یعنی اگه روی زمین ،میز و صندلی و دیوارها هم ریخته باشه پاک نمیشه.
نیکلا: نمیدونم ولی باید پاک بشه [بلند می شود]
ریتا:کجا میری؟
نیکلا : میخوام چاقوها رو از روی میز جمع کنم تموم شه...
ریتا: تموم نمیشه ،چون باید میزها رو هم پاک کنم
نیکلا :خب میتونم کمکت کنم
ریتا: نیکلا تو اولین نفری هستی توی زندگیم، به من کمک میکنه.ممنونم
نیکلا : آدم برای دوستش هرکاری می تونه بايد انجام بده.
ریتا:یعنی منو تو با هم دوستیم
نیکلا: من دوست دارم اینجوری باشه،تو چی فکر می کنی؟
ریتا: نمیدونم ،چون معمولن مادرم فکر میکنه وتصمیم می گیره .ولی من دوست دارم ،دوستی داشته باشم، چون هیچ دوستی ندارم.
نیکلا: اگه قبول کنی ،من دوست دارم، اولین و آخرین دوستت،که دوستتم داره ، باشم،قبول میکنی
ریتا: قبول قبول می کنم. با کمال میل...
نیکلا: راست میگی...ریتا،تو نگاهت مثل چاقو...
ریتا: چاقو...
نیکلا: آره چاقو، یه چاقوی دسته طلایی...
ریتا: ولی من چاقو رو دوست ندارم ، اینو امروز ظهر به مادرم هم گفتم
نیکلا: پس من دیگه هیچ چاقویی رو دوست ندارم ، چون آدم بايد خودشو با دوستش همراه کنه
ریتا: نیکلا،آدم میتونه یکسری چیزها رو به دوستش بگه ؟
نیکلا:آره،.. حتمن...بگو... من منتظرم...خب....
ریتا: میدونی نیکلا ، مادرم می گه وقتی آدم یه کاری انجام داده وبرای کس دیگهای تعریف میکنه اگه اون کار،کار خوبی باشه توی شادیش شریک میشن،اما اگه کار خوبی نباشه از بار گناهش کم میشه
نیکلا: نظر جالبی بود باید روش فکر کنم ...
ریتا : بگم یا نگم...
نیکلا : بگو من منتظرم بشنوم
ریتا : مادرم هر شب به مهمونی میره و هرشب با یکی میرقصه ، منو هیچ وقت تا حالا نبرده ، چون میگه همه فکر میکنن تو مادری ، من دخترم، میگه تو بلد نیستی برقصی و حتی بلد نیستی چه جوری میشه با یه مرد حرف بزنی. من می گم خب اون مادره، حتما ًبهتر می فهمه...
نیکلا:ولی تو هم خیلی خوب حرف میزنی ، هم میتونی بهترین رقصنده باشی...
ریتا: مادرم می گه:میرم مهمونی و با مردهای جوون میرقصم تا بفهمم اونا به درد زندگی کردن میخورن یا نه ....
نیکلا : برای خودش؟
ریتا: نه برای من به نظر مادرم مردهایی که خوب میرقصن ومي تونن موقع رقصیدن یه زن دیگه رو خوب هدایت کنن ، حتمن می تونن توی زندگی هم یک شریک خوب بشن، شریک رقص خوب، شریک زندگی خوبِ
نیکلا : همه میگن ، من یک رقصندهی خوبم .می تونیم امتحان کنیم
ریتا: دیشب رفتم خونه و درب رو باز کردم ، یه مرد حدودن بيست و پنج ساله خونه بود و یه طشت توی دستش به طرف ظرفشويي رفت و خالی کرد.
نیکلا : مطمئنی خونهی همسایتون نرفته بودی ؟
ریتا: نه ما همسایهای نداریم ، تنها خونهي روی تپه ،خونهی ماست
نیکلا: ولی یه پسر جوون با طشت
ریتا: طشت مادرم بود ... اون مرد جوون لخت بود
نیکلا : لخت ، لخت...
ریتا: نه شلوارک من پاش بود .
نیکلا : اونجا چی کار میکرد؟
ریتا : مادرم می گفت: جکی اومده مورد تو و زندگیت و آیندت با هم صحبت کنیم ،میخوام ببینم میتونی با هاش کنار بیای یا نه؟
نیکلا : تو جکی رو میشناسی؟
ریتا: آره یکی از اونایی بود که میخواستن بیشتر ازپنج دقیقه با من حرف بزنه. پدرش ، کارخونهی ماشین سازی داره. یه بارم میخواست منو به مجلس رقصي دعوت کنه من نرفتم ،ولی مادرم رفته بود. بعدن جکی گفت: مادر خیلی خوبی داری قدر شو بدون آدم وقتی باهاش صحبت میکنه انگار نه انگار پنجاه سالشه خیلی گرمه. من از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، فکر کنم عکسالعمل رفتارهاي مادرمه. چون اون خیلی مهربونه مخصوصن با مردهای جوون
نیکلا : ولی ریتا ...کسی برای حرف زدن لخت نمیشه
ریتا: میدونم اتاق مادرم خیلی گرمه ، یه بار باید با چاقو، کمی از خمیرهای دور پنجره رو بردارم
نیکلا : درسته ، ولی اگه قدر بدونه یا بفهمه
ریتا: اون تو بچگیهام ثابت کردن قدر میدونه
نیکلا : ولی ریتا تو خیلی داری گذشت میکنی . ریتا تو... ریتا
ریتا: ریتا، بیا بشین کنارمن، نشستم .دستمو گرفت و گذاشت توی روی قلبش و گفت: میشنوی مثل یه جوونه بيست ساله داره میزنه چون با مردم رابطه دارم ولی مال تو خوب گوش کن انگارپنجاه سالته. مست بود، من تا حالا مشروب نخوردم، ولی بوشو میشناسم .دهنش بو میداد.وقتی بوسیدمش، فهمیدم...
نیکلا : ریتا من دیگه تحمل شنیدن رو ندارم این چاقو ها رو جمع کن منم میزها رو پاک میکنم زود تر بریم .[میخواهد چاقویی را از روی میز بردارد.]
ریتا: دست به چاقو ها نزن مادرم روی چاقو تعصب خاصی داره .می گه هیچ چاقویی نباید جا به جا بشه
نیکلا : ریتا عزیزم... چاقو ها باشه برای بعد ، دیر وقته.
ریتا : بدنش، بوی مرد میداد . من میفهمم هر روز از خونه بیرون میره ، این بو رو از تو رخت خوابش میفهمم . میرم توش غلت میزنم . گفت: ریتا جکی خیلی خیلی پول داره میتونه زندگیتو تغییر بده ، فقط همین امشب...
نیکلا : قبول کردی ریتا.... بگو نه ریتا بگو قبول نکردی
ریتا: ظهر میاد اینجا تو با هاش میری ،البته قبل از اون یه لباس شب خوشگل با طرح های قشنگ میخری وتو خونه ی جکی حمام میکنی. می تونی توی وان آب گرم و پر از کف با بوی عطر کاج راحت بخوابی، شبم با جکی میری مهمونی میرقصی، شام میخوری و یک شبِ ...
نیکلا : یعنی تو میخوای بری...
ریتا: میخوام آخرین پرتقال خونی تنهائی تو با هم بخوریم، پرتقال رو گذاشت کف دستش، چاقوی دسته صدفی منو گرفت، گذاشت روی پرتقال و نگاهم کرد...
نیکلا : ریتا پرتقال خوردن رو بیخیال شو بگو میخوای با جکی بری یا نه؟
ریتا: ما قرارمون امروز صبح بود.
نیکلا: امروز تو از صبح تا حالا اینجایی از وقتی من قرارداد بستم. الان هم ساعت کاری تمام شده نرفتی ولی مادرت
ریتا: اون راحت خوابیده ، بهم گفت : ریتا امشب مثل این پرتقال خونی میشی ، قرمز و پر حرارت ولی خوشمزه.
نیکلا :ریتا، معلومه چی می گی؟ مادرت خوابه با پرتقال خونی ،جکی
ریتا: پرتقال کف دستش بود،ولی خونش بیشتر و بیشترمی شد. من پرتقال رو نبریدم ولی خونش همه چیز رو گرفت.نیکلا هر چی دستمال کشیدم خون روی میزپاك نشد،حتی تخت خوابم خونیه، پر از خون،چاقو پاک نشد ایناهاش[چاقو را از جیبش بیرون می آورد و به نیکلا میدهد]
نیکلا: این بوی خون میده ریتا ، دستتو بریدی؟
ریتا : میخواستم ببرم ولی مادرم نذاشت. می دونی این مادرها خیلی هوای بچه ها شونو دارن
نیکلا: ریتا خواهش میکنم ...ریتا...من
ریتا: دستشو گذاشت روی چاقو، خب چاقو تیزه میبره ، یکی بهم گفته : چاقوی دسته عاجی فقط برای اینه که بکشی زیر گلو، ولی حیف خیلیها به تو امید دارن، میتونن یه شبِ .....
نیکلا : ریتا ، تورو خدا بسه من دیگه طاقت ندارم ..نمی تونم ...خواهش می کنم، چی کار کردی؟
ریتا: من هیچ کاری نکردم ، هیچ کاری. چاقو گلوشو برید، دستشو،من هیچ کاری نکردم. خودش همیشه میگفت: تو هیچ کاری نمیتونی بکنی حتی نمیتونی ... نمیتونی ... نیکلا تو دوستم داری ، من میتونم دوستت داشته باشم؟من میتونم. من نمیخوام برم خونه. نمیخوام، می تونم با تو بیام ، نیکلا میتونم؟ دیگه اجازهام نمیخوام. من مستقل شدم .
نیکلا : ریتا تو مادر تو کشتی ریتا من ...تو.... واقعاً... ریتا [گریه میکند]
ریتا: مرد گریه نمیکنه . اینو مادرم گفته. گفت: من نمیتونم مرد زندگی توباشم چون گریه میکنم.الان راحت خوابیده ، خیلی راحت . ديگه بوی خون هم اذیتش نمیکنه. چون خونها خشک شده . پنجره بازه . تنهایی میتونه کارا شو بکنه. میتونم بیام
نیکلا: بیای ...بیا...من....ریتا
ریتا: نیام ...نیکلا...من الان آزادم ...میتونیم بریم
نیکلا: بریم ...من صندوق...ریتا...من...
ریتا: من می رم تا ایستگاه مترو، پیاده ....بدون چاقوی دسته صدفی...اگه اومدی چاقو یادت نره....اگه نیومدی چاقو مال خودت ....چاقوی ِ ...
[ریتا خارج میشود و نیکلا نگاهی به در میکند، نگاهی به چاقو، مردد است برود یا نه، نور کم کم قطع میشود]
پایان
مهدی صفاری نژاد
یکم اسفند ماه1386
خانه ی تاریخی احسان کاشان
مهدی صفاری نژاد
یکم اسفند ماه1386
خانه ی تاریخی احسان کاشان
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:1 توسط عبدالرحمن عزیزی
|