گروه تئاتر کوچک - نمایشنامه مرغان در سكوت، قلهها در آرامش
يك: روزگاري پيرزني به شهري رفت دو: پيرزن حتي ناني براي خوردن نداشت
سه: سربازها همهي نانها را خورده بودند
چهار: پيرزن به باتلاقي سرد با سر افتاد
هفت: و ديگر گرسنه نبود همه: مرغان در سكوت، قلهها در آرامش و حتي نسيمي در كار نبود [نور ميرود و نور ژلي و شماره سه ميآيد]
ژلي: ميشنوم
سه: چي رو؟!
ژلي: همه چيز رو اول از همه از كي شروع شد؟
ژلي: ميشنوم
سه: چي رو؟!
ژلي: همه چيز رو اول از همه از كي شروع شد؟
سه: از شش ماه پيش ژلي: هدف. فقط شعار ندي، توي دلت منو مسخره نكني. ميدونم هدف از جنگ چيه؟ پيروزي براي خودم ، شكست براي دشمن، هدف آمدن شماها انگل ها چي بود؟!!!! سه: نميدونم، واقعن نميدونم، چرا نميدونم رو هم نميدونم.....
ژلي: بچه با كلمه بازي نكن حرف بزن من خيلي كمتحملّم
سه: هدف... هدف پيدا كردن چايخانه
ژلي: چايخانه يك هفته است انباري شده دير اومديد دستور كي بود
سه: اون
ژلي: اون كيه؟
سه: فرماندمون ژلي: ميدونم، سرباز از فرمانده دستور ميگيره فرمانده كيه؟
سه: نميدونم، اسمشو نميدونم باور كن
ژلي: احمق جونتو انداختي توي خطر به خاطر دستور كسي كه نميدوني كيه!!!
سه: ميدونم فرماندمونه يك بارم هفت كيلومتر روي دوشش بيهوش بودم...
ژلي: حمال خوبيه [مكث] ميشنوم
سه: همه چيز رو گفتم ژلي: ببين بچه، من فقط روز اول با گوشهام ميشنوم و از دهنم سؤال ميپرسم
سه: تعريفهاتو شنيدم
ژلي: از كي؟
سه: اون ژلي: پس ديديش
سه: نه ميگن توي دفتر خاطراتش خوندن... [نور سه ميرود نور هفت ميآيد]
ژلي: ميشنوم
هفت: دفتري كه من خوندم دست خط خودش نبود چنتا سرباز رونويسي كرده بودند هيچ كدوم هم امضا نكرده بودن، هر صد و هفت خاطرشو يك نفس خوندم
ژلي: خب
هفت:همين
ژلي: بقيهاش
هفت: چي؟
ژلي: نه كمكم داره ازت خوشم ميياد، كتابخوني، خاطره ميخوني، ببينم توام رونويسي كردي؟ [مكث] هميشه برام سؤال بوده چرا صورت سربازهاي اين جنگ هيچ كدوم ريش نداره و تو ریش داری؟!
هفت: صورت من توي يك حادثه زخم خورده اينجوري كمتر به چشم ميياد و بقيه اذيت نميشن ژلي: آهان پس پوست صورت با حادثه آشناست. ميگم كتابخون تو چيزي در مورد آزمايش روغن موديده خوندي. مطمئنم نخوندي چون اين آزمايش فقط من بلدم. ببين اگه يك طرف يك چيزي رو روغن بمالي و آتش بزني شعلهها به طرف ديگر كاري ندارن و طرف ديگه فقط گرم ميشه
هفت: منظور...
ژلي: فكر ميكردم براي تو كه اهل علمي جذاب باشه، هيچي ديگه الان ميخوام روي صورت پرموي تو امتحان كنم ببينم همين اتفاق در مورد آدمهام ميافته يا فقط توي آزمايشگاه جواب ميده هفت: ميتوني امتحان كني
ژلي: ممنونم از همراهيت. يك بار امتحان كردم روي صورت يكي از همرزمهات. نصف صورتش سوخت نصف ديگهش قرمز شد و بدبخت زود مُرد
هفت: اون سرباز اشتباه كرده بوده اگه سرشو تكون ميداد آتش همهي وجودشو ميگرفت و ميسوخت و راحت ميشد ژلي: اتفاقن اونم ميخواست همين كارو بكنه اما سيمي كه گردنشو به پشتي صندلي بسته بود خيلي تيز بود
هفت: من به اندازهي كافي ترسيدم بگو چي ميخواي؟
ژلي: آدمهاي كتابخون به درد دلهاي بقيه گوش ميكنن، [مكث] اين رفتارتو ناديده ميگيرم و ميشونم
هفت: هر كدوم از ما با يه تخصص توي مدرسهي هفته آموزش ديديم، همه چيز زیر نظر اون بوده و از جنگيدن و اسير شدنم راضي هستم چون هيچ جا كم نذاشتم و به قولي هم كه دادم تا الان پايبند بودم
ژلي: تو...
هفت: نه، نديدمش، روز قسم همه روبه طلوع خورشيد ايستاده بوديم، زمين رو نگاه ميكرديم با صداي بلند قسم خورديم «اگرچه ممكن است جسمم را سوراخ كنن، مبارزه ميكنم و پايدار ميايستم شايد نابود شوم، اما پرچم كشورم را همچنان بالا نگه ميدارم»
ژلي: اين قسم سربازهاي شما نيست
هفت: ميدونم، اين قسم گروه ماست، سربازهاي شمام همچين شعاري دارند
ژلي: يك شعر عين همين تو از كجا ميدوني؟
هفت: خوندمش ژلي: پس زبان ما رو بلدي؟
هفت: نميتونم حرف بزنم ولي ميتونم بخونم [نور هفت ميرود و نور شش ميآيد]
ژلي: ميشنوم
شش: از كجا؟
ژلي: از اول اولش شش: يازدهم نوامبر 1918 وارد مدرسهي نظامي هفت شدم، اونم تازه از بيمارستان مرخص شده بود و نشان شجاعت هم گرفته بود
ژلي: من خيلي از آدم هاي دقيق خوشم ميياد، 265 روز پيش عين همين امروز يك سربازي جاي تو نشسته بود بهش گفتم شنيدي تا حالا توي تاريخ يك سرباز بر اثر برخورد جسم سنگين با سرش البته اتفاقي كشته شده باشه گفت اتفاقي نه ولي خيليها توي جنگها در طول تاريخ اينجوري كشته شدن گفتم پس امروز يك برگ ديگه به كتاب تاريخ مدرسهات اضافه كنپ
شش: بسه بگو چي ميخواي تا من جواب بدم
ژلي: من گفتم تو جواب ندادي
شش: من همون روز، سه تا ديگه شش روز بعد ، شش تاي ديگه سي روز بعد و تا چهل و هفت روز اضافه شديم بيست و هفت نفر....
ژلي: اينا كه گفتي به چه كار من ميياد؟!
شش: نميدونم گفتي بگو، گفتم ژلي: آهان. حيف كه گفتم ازت خوشم ميياد و عادت ندارم كسايي كه خوشم ميياد رو بكشم، ادامه بده
شش: آموزشهامون شروع شد روز چهل هفتم، اول لباس كنديم بعد به يك دايره شديم هر كس موهاي نفر جلويي رو ميزد
ژلي: اين كار همه جا رسمه بقيهاش
شش: بهتره بگيد چي ميخواين تا منم دقيق جواب بدم
ژلي: هي بچه تو تعيين نميكني من ميپرسم تو جواب ميدي همين ميفهمي
شش: ميفهمم، زيادي حرف بزنم مُردم، ميدونم شكنجه حق شماست و شكنجه شدن حق من، ...
ژلي: چي بهتون آموزش ميدادن
شش: امجز يعني اسلحه، مهمات، جنگ، زمين
ژلي: شناخت اسلحه، انواع مهمات، طريقهي جنگيدن و مِهر زمين
شش: درسته، چرا ميپرسي؟
ژلي: قرار شد من فقط سؤال بپرسم. كي يادتون ميداد؟
شش: اون ، فرماندمون
ژلي: تنهايي. ديديش…
شش: نه هر بحث رو يك از سربازها به بقيه ميگفت روز اول به هر كس يك جزوه و يك برنامهي آموزشی دادن
ژلي: آفرين بدون مربي
شش: نه سرگروهبانم بود درس ديروز فردا صبحش ميپرسيد درست جواب ميدادي كه هيچ وگرنه تمام ساعت استراحت ظهر و ناهار بايد درس ميخوندي و شب هم تنبيه...
ژلي: توام تنبيه شدي؟
شش: دوازدهم آگوست 1919 با قاشق غذاخوري از بشكهي آب گوشهي حياط آب برداشتم و كل حياط صد و هفت متري مدرسه رو آب پاشي كردم
ژلي: چه تنبيه خوبي
شش: تشويق بود براي نفر اول شدن در مسابقهي بالا رفتن از ديوار صاف
ژلي: تشويق؟! اينجوري!!!
شش: گفتن بايد ياد بگيري وقتي بدن قوي داري ميتوني به ذهنت كمك كني و توي جنگ زنده بموني من ميتونستم توي ذهنم آب بكنم و حياط رو زودتر آب پاشي كنم و نكردم
ژلي: گفتي اسم فرماندتون چي بود
شش: گفتم نميدونم ما اون صداش ميزديم [نور سه ميرود نور چهار ميآيد]
ژلي: ميشنوم
چهار: من از يك خونوادهي كشاورزم، پدرم عاشق گاوداري و مادرم عاشق زاييدن و بچهداري البته اگه هنوز زنده باشن
ژلي: برو جلوتر
چهار: مدرسه نرفتم تا وقتي رفتم مدرسهي هفت، نفر بيست و چهارم بودم
ژلي: فرمانده
چهار: نديدمش ولي هميشه براش احترام زيادي قائلم
ژلي: چرا؟ چهار: چون ميدونم توي همون سال از بيمارستان مرخص شده بود، نشان شجاعتم گرفته بود ولي براي آموزش ما اومده بود مهمتر از همه از غذايي كه خودش ميخورد ما ميخورديم
ژلي: شما سربازها عادت داريد از فرماندههاتون غول بسازيد
چهار: نه ما دنبال شهرت نيستيم كه پز فرماندمون بديم تمام جنسهايي كه وارد مدرسه ميشد از زير دست من رد ميشد
ژلي: تنبيهم شدي؟
چهار: يك بار اونم تقصير خودم بود سرباز 767 اون روز غذا نخورده بود
ژلي: با قاشق حياط مدرسه رو آب پاشي كردي
چهار: نه با دست و توي جيبهام تمام گُه های توالتهاي مدرسه رو خالي كردم بعد حمام رو شستم و خودمو شستم و لخت تمام آشپزخانه را برق اندختم آخري رو خودم انجام دادم جزو تنبيهم نبود. برگشتم لباسامو شستم و خيس پوشيدم و خبردار زير ميل پرچم ايستادم تا خشك شد ژلي: آفرين اگر راست گفته باشي... [مكث] حيف كه از نژاد برتر نيستي وگرنه ميبردمت توي پادگان پيشوا خدمت كني
چهار: خوشحالم نيستم، چون الان موقع مردنم شادم كه روزي سرباز اون بودم [نور چهار ميرود نور پنج ميآيد]
ژلي: ميشنوم
پنج: شمارهي....
ژلي: ميدونم
پنج: ورود من....
ژلي: ميدونم
پنج: ...
ژلي: ميشنوم
پنج: من....
ژلي: از اون بگو فرماندتون
پنج: نديدمش، حتي سايهاشُ، دوست هم دارم ببينمش، دستمو مشت كنم و بلند كنم و هر چي قدرت توي وجودمِ جمع كنم [مكث] توي صورتش تف بندازم
ژلي: واي... واي شما هر كدوم يك لشگر احمق هستيد، اين همه مشت و قدرت جمع كردن آخرش تف بندازي پنج: از اون ياد گرفتم [مكث] آرزوهاتو سه پله بالاتر از توانت بگير تا بهش برسي
ژلي: آخه بچه تو توي گروه هفت چيكار ميكني؟
پنج: آرزوي پدرم بودم، پدرم كمك توپچي توي جنگ اول بود هميشه آرزو داشت من روزي سرباز شم
ژلي: پدرت الان كجاست، ببينه پسرش اسير شده و تا حالا سه بار شلوارشو خيس كرده
پنج: خوب شده بودم از وقتي اومدم اينجا دوباره شروع شده
ژلي: خوب شده بودي؟!
پنج: آره من و يكي ديگه توي مدرسه اين مشكل رو داشتيم اون دستور داد يك تخت دو طبقه براي ما بذارن كه كف تخت بالايي توري بود يك شب در ميان يكي از ماها بدون شلوار بالا ميخوابيد جاي سرو پامونم ضربدري عوض ميكرديم بعد از يك هفته هيچ كدوممون هم نتونسته بوديم بريم حموم بوي شاشمون مدرسه رو گرفته بود[مكث] خوب شدم
ژلي: آفرين ادامه بده
پنج: شاشو شماره يك اسمم شد. شاشوی شماره دو خودكشي كرد ولی نمرد. موقع رفتن از مدرسه توي گوني از طرف اون يك توري سيمي بود كه بوي شاش ميداد همون توري زير تختي بود و يك نامه توش بود "موقع خودكشي هم مرد باش جرأت داشته باش رگ اصلي تو بزني كه بميري"...
ژلي: از پدرت بگو پنج: يك روز توپ درست عمل نميكنه گلوله توي خودش منفجر ميشه از پدرم فقط يك تيكه كوچيك كلاهخودش مونده
ژلي: حالا چي؟
پنج: بگم هرچي شما بگي دوغ گفتم اما....
ژلي: بچه من اينجا تعيين ميكنم نه تو. [مكث] مواظب باش اين دفعه اگه خودتو خيس كني مَرد ميشي و رگ اصليتو ميزني [نور پنج ميرود و نور دو ميآيد]
ژلي: ميشنوم
دو: مثل همه از مدرسهي هفت شروع كردم
ژلي: ميدونم اما ميخوام بشنوم دو: آخرين نفري بودم كه به اونا پيوستم سه بار مصاحبه دادم و رد شدم دفعه سوم مشروط قبولم كردند ژلي: کلفت بودی؟
دو: گفتن مهارتهاي فردي رو چون تركهاي هستي نميتوني شركت كني، اسلحهشناسي هم مخ ميخواد كه تو نداري...
ژلي: پس تو چي كار ميكردي؟
دو: آهان تو ميدوني موقع راه رفتن كجاي پاتو بايد بذاري كه جاي پات نمونه ميدوني چه جوري پاتو بذاري كه هر كي ديد شك كنه مال آدم يا حيوون، ميدوني قبل از زلزله يا انفجارهاي بزرگ كدوم حيونا صداشون زودتر در ميياد ميدوني براي تلهي انفجاري بايد تا كجاي زمين رو كند و نارنجك كاشت
ژلي: نه ولي ميدونم با كدم نارنجك و چنتاش ميشه تو و دوستاتو تکه تکه خاك كرد
دو: من همهي چيزايي كه ميدونم همينهاست
ژلي: آخه كدوم آدم احمقي توي بيمصرف توي گروهانش نگه داشت
دو: اون منو قبول كرد چون به هدفم ايمان داشت
ژلي: هدفُ همه دارن پيروزي كشورت توي جنگ
دو: هدف بزرگتر
ژلي: آزادي همه مردم زمين
دو: اين شعار و حرف مفت، هدف من پيدا كردن يك افسر نظامي كه چشم چپ نداره و روي گونهي راستشم جاي يك زخمه
ژلي: مسخره بازي بسه
دو: مسخره بازي نيست، اين افسر تمام شبهاي بچگي من توي خوابم بوده. مادرم قبل از جنگ براش كار ميكرد، هفتهاي يك بار ميرفت براي تميز كردن خونش [مكث] اون افسر اون زور هر هفته به مادرم تجاوز ميكرد
ژلي: بچه اگه قبول کنیم مادرت نمی خواسته، هفتهي اول رو بهش ميگن تجاوز، اما هفتههاي ديگه رو مادرت خوش ميرفته
دو: درسته چون اون افسر قول داده بود تا در ازاي يك سال كار مجاني مادرم، پدرمو از زندان آزاد كنه
ژلي: پدرت آزاد شد؟
دو: آره بعد از يك سال بردمون سر قبرش، همون روزاي اول يك شب ميخوابه و صبح بلند نميشه
ژلي: بدبخت مادرت حالا ميخواي چي كار كني؟
دو: اونم روز مصاحبه همينو پرسيد
ژلي: پس ديديش
دو: نه صداشو شنيدم، روز مصاحبه چشمهامو بستن و رفتم توي يك صندوق درشو بستن و همه جا تاریک شد نمی دونم چقدر گرشت خوابم برده بود و با تکوناش بیدار شدم ،چند باري بالا و پايين بردنم چشمهامو باز كردن نميدونم كجا بودم و مَنگ بودم با صداش به خودم اومدم گفت : منو نميبيني
ژلي: چه جوري باهات حرف زد و نميديديش
دو: من توي اتاق تنها بدم ولي صداي اون می اومد
ژلي: خب...
دو: پرسيد چرا ميخواي نظامي بشي گفتم گفت پيداش كني چي كارش ميكني؟ گفتم نميدونم گفت باشه مشروط قبولت ميكنم. يك جزوهي زمينشناسي بهم داد گفت توي اين كلاس بهترين باشي ميموني سه روز وقت داري جزوه رو حفظ كني دوستاتَم هیچی نمی فهمن . از اينجا ميبرنت هر چي لازم داري گوشهي اتاق هست
ژلي: بچه لو دادي من فهميدم از اون جزوه گرفتي به دوستات ميگم
دو: تو نيروي خودی نيستي تازه وقتي تو فهميدي اون مياد منو ميكشه اين خودش كلي افتخاره... ژلي: تو الان اسير مني
دو: ميدونم. اگه از اين به بعد بكشيم حتمن خواست اون بوده
ژلي: حيف كه از نسل شما مردمان هيچ چيز بيرون نميياد وگرنه ميشد با شما يك گُه دوني ساخت، خوبشم ساخت
دو: خوشحال ميشدم چون يك جايي به درد خوردم
ژلي: خفه شو
دو: خفه ميشم [مكث] الان فهميدم اگه اون افسرو پيداش كنم چي كار ميكنم
ژلي: هر كاري ميخواهي بكني توي ذهنت بكن
دو: خواهش ميكنم بذار بگم
ژلي: ميشنوم
دو: فحشش ميدم، ميبرمش بالاي يك تپه، لختش ميكنم، ميلهي آهني كه توي دستمِ رو همون جا با آتش داغ ميكنم
ژلي: چه تجاوزي ميشه، ديدني
دو: نه گوش كن ميگم چشماتو ببند تا نگفتم باز نكن كه با يك تير خلاصت ميكنم ميلهي داغ رو ميذارم توي دستشو جيغ كه ميزنه من از تپه اومدم پايين [مكث] به خاطر اون بخشيدمش [نور دو ميرود و نور يك ميآيد]
ژلي: ميشنوم
يك: ميدونم
ژلي: پس حرف بزن كامل و واضح از اول مو به مو از ورودت به مدرسه
يك: فكر ميكنم نفر هفدهمي من بودم
ژلي: بچه، فكر نكن حرف بزن
يك: من بچه نيستم
ژلی: اينجا همه بچنو نياز به كمك و حمايت دارن
يك: خوشحالم
ژلي: چرا؟!
يك: چون اسير دست يك نفر شدم كه گوشه ی ذهنش فلسفه ميدونه
ژلي: فلسفه، من؟!!!
يك: آره شما توي كشورتون يك فيلسوف دارين كه از 1933 عضو حزب اصلي شماها شده، حتمن نظريه پردازي ميكرده براتون
ژلي: بچه حرفهاي گندهتر از دهنت ميزني، اين حرفها مال موقعيه كه روي مبل خونت نشستي داري راديو گوش ميكني
يك: من اين حرفها رو موقع جنگيدن و تمرين جنگ توي تاريكي ياد گرفتم، اون برامون حرف ميزد و ما حفظ ميكرديم منو يكي ديگه
ژلي: پس ديديش
يك: منم مثل بقيه هيچ وقت اونو نديدمش، گفتنيها رو يكي توي روز حفظ ميكرد و شب براي بقيه تعريف ميكرد
ژلي: داري زر ميزني
يك: نه بهش ميگن حرف پراني يعني دور كردن خط اصلي جواب موقع گفتن جواب
ژلي: يعني زر ديگه
يك: از الان حاضري بشنوي
ژلي: ميشنوم
يك: من فكر ميكنم اونُ ديدمش
ژلي: فكر ميكني يا مطمئني يك: فكر ميكنم. من توي يكي از تمرينها سرم ضربه ميبينه، و بيهوش ميشم همه فكر ميكردن مُردم ميبرنم بيمارستاني توي شهر چند روزي هم بودم اما بيهوش بودم يك روز چشم باز كردم حال خودمو نميفهميدم يكي ايستاده بود قد بلندي نداشت صورتش درست يادم نيست ولي باهاش حرف زدم اونم جواب داد همه چيز رو ميدونست ژلي: احمق يك از همون دكترا بوده و اطلاعتشم از بقيه بوده
يك: نه دكترها نميدونن هر چيزي توي لحظه فقط همون چيزِ هر لحظه و لحظهي بعد چيز ديگهاي ما فكر ميكنيم همون چيز چون اون چيز رو توي ذهنمون ثبتش كرديم و نميتونيم تغييرش بديم براي همين چيزهاي دنيارو ثابت ميدونيم
ژلي: معلومه هنوزم حالت خوب نشده
يك: نه دارم جدي صحبت ميكنم مثل آب رودخونه تو ميگي آب همون آب ولي من نميگم نه اين قطره همون قطرههاي چند لحظه پيش نيستن
ژلي: آفرين تو نابغهاي اين معلومه چون آب داره حركت ميكنه
يك: ما آدمهام حركت ميكنيم و هر لحظه تغيير ميكنيم چون ديگه من اون احمقي كه قبل از اومدن به مدرسه بودم نيستم
ژلي: حيف كه كشتن ديوونه هيچ ارزشي نداره ولي اگه غذا كم بياد تو اولي هستي كه كشته ميشي
يك: ديدي تو همون آدم چند لحظه پيش نيستي
ژلي: اتفاقن همونم چون دارم براي كشتنت تصميم ميگيرم [نور يك ميرود فقط نور ژلي روشن است]
ژلي: همه چيز خوب پيش ميره من راضيام براي روز اول خوب بود. سربازها فكر ميكنن من نميدونم با هم هماهنگ كردن كه چه چيزهايي رو بگن و چه چيزهايي رو نگن. بدبختها از يكي صحبت ميكنن كه نه ديدنش نه صداشو شنيدن ولي خوب حداقل من دارم با يكي مبارزه ميكنم كه سربازاش ميپرستنش. وقتي جلو من زانو زد كف پوتينمو ليس زد ميفهمه با كي طرف بوده و كيه كه تونسته اعتماد پيشوا رو جلب كنه. [مكث] روزهاي خوب تموم بچهها، از امروز تنبيهم ميياد [مينشيند در سكوت پيانو نواخته ميشود نور سربازها كمكم پيدا ميشود] سه: تبريك ميگم، تا اين لحظه ما برنده بوديم چهار : مبارزه مهم ادامه دادنشه، از اين به بعد نبايد خودمونو ببازيم
دو: هرچي پيش بياد اومده، آخرش همون مرگه
هفت: حق كشتن ما رو نداره پنج: حق رو كسي تعيين ميكنه كه قدرت دستشه، تازه توي هيچ دادگاهي توي جنگ حق به حقدار نرسيده يك: اگه قاضي قاضي باشه هميشه حق به حقدار ميرسه [سكوت بين آنها حكمفرماست به هم ديگه نگاه ميكنن هر كدام زير لب زمزمه ميكنن كمكم صدايشان اوج ميگيرد]
پنج: پزشك از راه رسيد
شش: گفت جواز دفنشو صادر ميكنم دو: پيرزن در خاك شد چهار: پزشك به پيرزن ساكت ميخنديد
همه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود [نور ژلي ميآيد سربازها خاموش ميشوند ژلي به دوتا از اتاقكها اشاره ميكند نور دو و سه روشن ميشود. سه دست راستش پشت كمرش بسته شده و دو روي چشم چپش چشم بند بسته است]
ژلي: ميشنوم
سه: همه رو گفتم ژلي: بچه، اگه همه چيز رو گفته بودي الان يك دستو از دست نداده بودي حيف كه ديشب خواب مادرمو ديدم توي يكي از بمبارونهايي كه نيروهاي شما كرديد كشته شده ولي خوشحال نشو حرف نزني اون يكيام قطع ميشه اونم با گيوتين اختراعي خودم به فاصلهي هر قسمت دست كه خم شه يك تيغه داره دستتو ميذارم توش با هر اشاره يكي قطع ميكنه بعدي آماده كار ميشه
دو: بسه
ژلي: چيه كوچولو دلشو نداري ببيني
دو: ما دلمونو خونه گذاشتيم اومديم جنگ. مردونه جنگيديم فقط حيف اينجا مردي نميبينيم
ژلي: ميبيني كوچولو غصه نخور، ميدوني چرا چشم چپ نداري چون چشم چپ براي هيزي آفريده شده و چون اينجا زني نيست پس ديگه به كار نميياد و توي جنگ چيز بيارزش به درد نميخوره. كاش همجنسگرا بودي چشمتو نگه ميداشتي ولي اونوقت اينجا نبودي، حيف شد چشم قشنگي بود
دو: بدبختي شماها اينه که دوست داريد هميشه بزرگ باشيد حتي اگه ته چاه باشيد
ژلي: ببين كوچولو من با اين حرفها عصباني نميشم فقط اينو توي گوشِت فرو كن من ياد گرفتم هميشه سواره باشم حتي اگر قرار بهم تجاوز بشه من كاري ميكنم كه سواره باشم
دو: اين روحيه رو حفظ كن و مطمئن باش اگه جلوي من لخت ميشدي چشم چپم خودش بسته ميشد و با چشم راستم خودمو نگاه ميكردم كه شرم كنم و تكون نخورم
ژلي: هميشه آرزو داشتم سربازي كه اسير ميكنم پررو باشه
دو: خوشحالم به آرزوت رسيدي الان هفتاشو داري
ژلي: ميدونستم كه سالم سالم دستگيرون كردم و به عادتم موقع دستگيري عمل نكردم. یه جاي اسير زخم ميزدم كه توي طول اسارتش هميشه منو ياد كنه
سه: از اين ترك عادت ممنونم [رو به دو] خفه شو
ژلي: آهاي با كوچولوي من درست حرف بزن شايد ديگه نبيندت بذار آخرين لحظهها عكسهاي قشنگی ازت بگيره [مكث] ميشنوم
سه: چي رو ميخواي بدوني شب عمليات، تعداد، اسلحهها چي؟
ژلي: اينارو ميدونم بقيهاش فقط يكي ميگه اون يكي تأييد ميكنه [مكث] گروه هفت 11 نوامبر 1918 تشكيل ميشه، دوره آموزشي هفت سال هر سال يك تخصص . 1925 دوره تموم ميشه هيچ كس هيچ خبري از اين گروه نداره تا 1935 كه دوباره سر و كلهي شماها پيدا ميشه و بالاخره دمتون لاي تلهي من گير ميكنه سه: حفظي ديگه چي رو ميخواي بدوني
ژلي: اينا حلقه حلقه است چند تا از حلقههاي زنجيرم خاليه
دو: ما ابتدا 127 نفر بوديم
سه: ما هفتا فقط مونديم البته شايدم كساي ديگهاي هم مونده باشن ولي چون با ما ادامه ندادن فرقي با مرده ندارن
دو: اين حرف نامرديه
سه: نيست اين بحثم پيش نكش اينجا جاش نيست
دو: هست خوبم هست بذار بدونه و خوشحال باشه از ما حرف كشيده
ژلي: بازار گرمي نكن كوچولو [مكث] هي بچه تو الان بند اول از دست دادي مواظب باش بند دوم و سوم با هم خم ميشن. كوچولو توام لپهاي قشنگي داري حتماً توي بچگيت خيلي ميكشيدنش [مكث] ميشنوم
سه: توي ما فقط سرباز 1789 متأهل بود
دو: از همهي ما يكسالم كوچكتر بود. 28 ژانويه 1915 پدربزرگش دختر همسايشون به عقدش در ميياره
سه: پدر و مادر 1789 با پدر و مادر دختره توي يك ماشين با هم ديگه ميرفتن براي خريد، صداي سوت خمپاره كه مييابد راننده تعادلشو از دست ميده مي اُفتن توي دره ماشين آتش ميگيره و همه ميميرن.
دو: ازدواج اونا توي سالگرد مرگ پدر مادراشون بود
ژلي: چه پدربزرگ باهوشي، اينجوري اونا هيچ وقت نه پدر و مادرشون و نه جنگ رو از ياد نميبرن
دو: نه، پدربزرگ از يكي تو روستا شنيده بود جنگ كه ميشه فقط مجردها رو ميبرن. متأهلها رو نگه ميدارن تا سرباز درست كنند و نسل حفظ بشه
ژلي: پس چه پدربزرگ باسياستي، مسئول كارخانه جوجهكشي بايد بشه سه: اونا هيچ وقت با هم نبودن، شب عروسي تنگي نفس خواهر كوچيكه دختر بيشتر ميشه مجبور ميشن سريع برسوننش بيمارستان توي شهر دو: دختر براي جور كردن پول بيمارستان مجبور ميشه همون جا مشغول كار بشه و 1789 توي مزرعه پدربزرگه كار بكنه و پول جمع كنه براي...
سه: يك روز با يك بمب آتشزا انبار غلهي پدربزرگ دود ميشه ميره هوا پدربزرگه همون جا ميميره
دو: 1789 ديوونه ميشه اهالي ميگن بهترين جا مدرسه نظاميه چون سختي نظام سختيهاي آدمو ميپوشونه
سه: توي اين هفت سال بيشتر از چند كلمه حرف نميزد و هر وقت ازش ميپرسيديم چته ميگفت دلم درد ميكنه
دو: ما ميگفتيم در دل نیست درد عشق و شايدم درد زير دلِ ژلي: براي هر دو تاي شما متأسفم بچه تو ديگه كف دست نداري و براي توام كوچولو تصميمهاي خوبي دارم ميخوام آرم ارتش بزرگ پيشوا رو روي اون لپهاي قشنگت داغ بزنم
سه: وقتي انگشت قطع شده بي خيال دستم شدم، بگم يا نه؟
دو: وقتي چشمي نيست داغ روي لپ هم ديده نميشه، بگم يا نه؟
ژلي: بگيد و هرچيام دلتون ميخواد توش دروغ اضافه كنيد من چيزي كه ميخواستم فهميدم
دو: ميگيم بدون دروغ مطمئنيم راست رو قبول نميكني
سه: ما رو برگردون سلولهامون
ژلي: بچه من اينجا دستور ميدم راستي شسصت پاي چپ بزرگي داري
دو: يه روز گروه ما به همراه 1789 قرار شد بريم اصطبل انتهاي مدرسه رو تميز كنيم قرار بود نيروي جديد بياد 227 نفر كه جا براي خواب كم بود
سه: يك ساعت اصطبل رو تميز كرديم
دو: هر كس يك گوشهي اصطبل . با تمام قدرت مشت زديم توي ديوارها و داد زديم که تموم شد....
سه: سقف اصطبل اومد پايين
دو: چشم باز كرديم توي بيمارستان بوديم
سه: همه يك كمي زخمي شده بوديم
دو: 1789 تيركي توي سرش خرده بود و جمجمه شو شكسته بود
سه: ميگفت مرگ رو داره به چشمش ميبينه ولي هنوز زنشو نديده
دو: اون دستور داده بود تا وقتي همه خوب نشدن هيچ كس رو مرخص نكنن
سه: يك روز صبح بعد از صبحانه خوابيده بوديم كه با صداي يك زن از خواب بيدار شديم
دو: زن 1789 بود توي منبع آب پنهان شده بود اومده توي بيمارستان پادگان ژلي: امكان نداره سه: گفتم باور نميكني. اون برنامشو ریخته بود با يك دستورالعمل و يك دست ورق بازی...
دو: نوشته بود با صداي بلند آواز ميخونيد و شروع به بازي كردن ميكنيد همه پشتتون به اون دو تا...
سه: به اونام بگيد راحت باشن اينجا توي جنگ ماه عسله ژلي: واقعن توقع داريد من باور كنم؟!!!!
دو: نه، فقط خواستي و ما تعريف كرديم ژلي: فرماندهي نامردي داريد فقط به فكر يكي از سربازاش بوده....
سه: اون به فكر ما هم بوده بعد از مرخص شدن تا دو ماه نه پست داديم نه نظافت كرديم
دو: اون به فكر همهي سربازاش هست هميشه [نور دو و سه ميرود نور چهار و هفت ميآيد، نصف صورت هفت با فلزي پوشانده شده و دستهاي چهار به دو طرف كشيده شده زنجيرهايي از آن آويزان است]
ژلي: ميشنوم هفت: Ein volke in Reich einFuher -: اِین وٌلک، اِین رِیش، اِین فٌوهرر- یک ملت، یک رایش، یک پیشوا
ژلي: خوشم مييابد با اينكه نصف صورتتو از دست دادي، هنوزم ذوق داري [مكث] ميشنوم
چهار: ...
ژلي: هي بچه گفتم ميشنوم يعني جواب ميخوام توي اون مدرسه يادتون ندادن دستور از مافوق كه ميياد هر جوري هست بايد عمل بشه
چهار: چرا ولي مافوق رو برامون تعريف كردن
ژلي: نخير بيخوبي به حرف فرماندتون عمل كردم تو حتي با آغوش باز هم بداخلاقي
چهار: اگه آغوش رو براي دوستت باز كني خوش اخلاق ميشي ژلي: يعني من دوستت نيستم هم آغوشت باز كردم هم تزیینش كردم
هفت: زنجير يعني اسارت
ژلي: اشتباه ميكني كتابخون، بعضي جاهام ميشه حفاظت مثلن در انبار اسلحه [مكث] بچه من مادرت نيستم به جاي اينكه ازت حرف بكشم نازتو بكشم
هفت: ژلي تنها بازجويي زن جهان است كه ناز اسيران را ميكشد ولي هيچ حرفي پنهان نميگذارد او زندانش را خودش ساخته، خودش اسير ميگيرد خودش حرف ميكشد و خودش هم اعدام ميكند هيچ كس ازجاي او خبري ندارد
ژلي: اين مزخرفات چيه؟!
هفت: نوشتهي صفحه اول نشريه خودتون بود ما هر ماه ميخونديمش
چهار: اون ميگفت جنگ هيچ چيزش قابل پيشبيني نيست پس ما بايد تا ميتونيم دشمنُ خوبِ خوب بشناسيم
ژلي: يعني فرماندتون كامل منو ميشناسه؟!!!
هفت: بانو ژلي صدات ميكنه و توي خيلي از مثالهاش تو هستي
ژلي: هي كتابخون نصف ديگه صورتت هنوز سالمه
هفت: لب پاييني تو گاز بگير تا سِر بشه و موقع دروغ گفتن نلرزه
ژلي: هي كتابخون اين جملهي منه
چهار: اين مثال اون بود، روز ششم نگهباني برجك بودم وسط تابستون بود خون دماغ شدم اگر ميفهميدن پست ازم ميگرفتن و يك هفتهي ديگه دوباره بايد مياومدم برجك پس با يك دست دماغمو گرفتم با اون دست شلوارمو كشيدم پايين با سرنيزم شرتو پاره كردم دادم تو سوراخ دماغام تا خونش بند بياد با بقيهشم برجكو تميز كردم پستم تموم بود اومدم پايين از شانس بدم تمرين تير پنهاني بود
هفت: چاقوهاي ريزي رو به كش شورتت ميبندي توي مواقعي يه دردت ميخوره اون ميگفت اينو از دوستاي ژاپنيش ياد گرفته
چهار: به منم چاقو دادن ولي من شورت نداشتم، توي شلوغي گشتم و سريع يه سيم برق پيدا كردم سيم رو لخت كردم يه كمربند درست كردم و به كمرم بستم تمرين شروع شد جزو نفرات اول شدم سرگروهبان شك داشت خيلي محكم گفتم ميخواي بكشم پايين ببيني به كجاي شورتم دوختم ژلي: خيلي خب ادامه نده بقيشو فهميدم
چهار: مطمئنم اشتباه حدس زدي
هفت: سرگروهبان بهش گفت نميخواد بدو از بقيه عقب نموني
چهار: از شانس بد من اون شب نوبت حموم گفتن نفرات اول تمرين تير پنهاني اول از همه برن حالا بايد چي كار ميكردم
ژلي: سرگروهبان توي حمومم مياومد؟
چهار: نه لباس زيرهامونو قبل از حموم چك ميكرد تميز باشه، شپش نداشته باشد
ژلي: پس اين ديگه لو رفتي و حياط مدرسه رو با قاشق آب ياري كردي
چهار: نه داشتم وسيلههامو جمع ميكردم سرگروهبان صدام زد و گفت بسته داري گرفتم رفتم روي تختم باز كردم دوتا شرت توش بود روي يكي از شورتها با رنگ قرمز نوشته بودند لب پايينتو گاز بگير تا سِر بشه و موقع دروغ گفتن نلرزه، زيرش هم همون دايرهي معروف بود [مكث] نميدونم از كجا ولي همه چيز رو ميدونست
ژلي: خيلي خوب بود تا حالا هيچ كس خاطرهي شورتي برام تعريف نكرده بود، توام ازش شورت گرفتي؟
هفت: من ازش يك انجيل گرفتم
ژلي: انجيل؟!
هفت: آره انجيل ترجمهي آلماني، مارتين لوتر 1522 عهد جديد و 1534 عهد جديدشو ترجمه كرده بود
ژلي: خوب انجيل به چه كاري ميياد؟
هفت: نوشته بود بخونش اين ترجمه يكي از سببهاي تشكيل نهضت اصلاح طلبي (رفورماسيون) توي قرن شانزده ميلادي شده با كتاب مقدسهاي جديد مقايسه كن مطمئنن نكات به درد بخور زيادي توشه
ژلي: اينا چرت و پرتِ
هفت: نه براي اون تازه مقاله آلمان يعني چهارو بهم داد [مكث] يعني ويچ...
ژلي: سه اصل اعتقادي ما چيه؟
هفت: 1- اعتقاد داشتن به آلمان مقدس 2- اعتقاد داشتن به قوم برگزيدگان (قوم آريايي) 3- نفرت از دشمن (قوم يهود) ژلي: هـِ ... هـِ يعني شماها هفت: اين نظر شماهاست ولي من ميگم ارنست بونگر توي رمان توفان فولاد كه سال 1920 چاپ شده حرف بهتري زده
چهار: هي دوباره شروع كردي چرت گفتن
ژلي: بداخلاق يكبار گفتم خفه شو دفعهي بعد خفت ميكنم [مكث] ميشنوم
هفت: توي اون كتاب اومده هويت ديد خاص خودشو به جنگ تحميل كرده و از شور و اشتياق بيوصف جنگ و خونريزي ميگه و از تأثير جنگ بر زندگي آدمها ميگه
ژلي: خب اينم كه همون حرف من ميشه
هفت: نه نكتهي مهم توفان فولاد اينكه بعد از تأييد بيپرواي قهرمان سازي توي جنگ از آثار مخرب جنگ روي انسانها ميگه كه يكي از اونا برتري دادن خود بر ديگري با تكيه بر داشته هاي جمعي نه قابليتهاي فردي
ژلي: ديگه
هفت: بيشتر نميدونم تا همين جاشم از توي يادداشتهاي كنار كتاب اون فهميدم ولي مطئنم اگه جنگل 125 يونگر ميخوندم خودم همه چيز رو ميفهميدم
چهار: ديدي گفتم
ژلي: بداخلاق خريت كردي خيلي تكون خوردي به اون زنجيرها ، نخها نامرئي وصله كه سمش با تكون خوردن فعال ميشه گفتم بهت تكون نخور [مكث] نترس. كاريت نداره فقط گوشتاي تنو ميخوره و استخونِ خالي ميشي . خواستي زودتر بگو دستاتو قطع كنم [نور چهار و هفت ميرود و يك و شش ميآيد]
يك: بیستم آوريل 1889
شش: باوريا بين آلمان و اتريش
يك: نام پدر آلونيس
شش: كارمند اداره گمرك نام مادر كلارا، خانه دار يك: كودتاي آب جوفروشي
شش: تأسيس حزب يازده نفر، درست كردن پرچم، سرود براي حزب، تشكيل جلسات در مكانهاي مطرح، انتشار روزنامه يك: كودتا شكست خورد
شش: توي زندان كتاب مقدس شده ی نبرد من رو مينويسه
يك: سي ژانويه 1933
شش: رئيس جمهور سالخورده ، صدر اعظمش ميكنه
يك: ساعت 3:30 بامداد 22 ژوئن 1941نبرد بارباروسا به روسيه حمله ميكنن
ژلي: ميشنوم
شش: اومدي داشتيم بازي ميكرديم
ژلي: فهميدم و ميشنوم ولي آخرش مثل مدرسهها بازي به موعظه ختم نشه
يك: روي سگك كمربند سربازاتون نوشته - uns mitt Gott - خدا با ماست
ژلي: بچه اين شعار موعظه نيست
شش: بيخيال 20 مارس 1933 اردوگاه شائر 16 كيلومتري مونيخ درست ميشه
يك: 10 مي 1933 كتاب سوزي نويسندگان يهودي
شش: 15 سپتامبر 1935 يهوديها حق ندارند با افراد ما ازدواج كنند
يك: توي دههي سي، چهارصد تا قانون صذ يهوديها
ژلي: يعني پاك شدن جهان از كثافتهايي مثل شما
يك: 21 آوريل 1940 يه نامه برام اومد نوشته بود كلوسوس باش
شش: ماشين رمزگشا 200 لامپ، اندازه كل يك كاميون كوچك، پيام ميگرفته بعد از شش ساعت رمزگشايي ميكرده
ژلي: يعني تاريخ دون تو بايد 200 جاي بدنت سالم باشه خوب من دوهزارتا جاي بدنتو سالم ميزارم اما مطمئن باش رگ عصب پشت گردنت جزء اون دوهزارتا نيست. نترس شش تا دوست اينجا داري كه همهي كاراتو انجام ميدن، مشكل بلعيدن غذا رو نميدونم ميخواي چي كارش كني؟ فكر كنم از كتابخون بپرسي شايد يه چيزي يه جايي خونده باشه
يك: هرگز نگو پايان كار نزديك است هرچند كه ابرهاي شما چون سرب سنگين آسمان را پوشانده
شش: لحظهي رويايي ما فرا ميرسد، صداي گامهايمان خواهد گفت: ما اينجاييم
ژلي: هميشه خوشم مياومد از زنداني كه اميدشو از دست نميده اما بچه جون اميد توي جايي تعريف داره يه روزي يه جايي يه كسي منتظر اومدنت باشه نه الان كه اسمتون رو جاي مردهها رد كردم يك قبر برای هر هفتاتون كندن يك: هي پسر جنگ اول
شش: 1565 روز طول كشيد
يك: 65 ميليون نفر اومدن
شش: نه ميليون نفر كشته شدن
ژلي: خفه شيد
يك: 22 ميليون نفر از كار افتادن
ژلي: گفتم خفه شيد يك: هفت ميليون نفر براي هميشه ناقص، پنج ميليون نفر مفقود
شش: 28 ژوئن 1919 عهدنامهي ورساي به شكست خورده تحميل شد
ژلي: از يادآوريت ممنونم بچهي تاريخدان [مكث] نظرم در رابطه با زدن رگ عصبيت عوض شد. برتون ميگردونم توي سلولهاتون و منم ميرم به اتاقم پشت ميزم ميشينم مثل شما در ديوار نگاه ميكنم يك: حاشيه نرو، يه اصل مهم ميگه حاشيه رفتن موقع زدن حرف مهم از اهميت اون حرف كم ميكنه ژلي: موافقم[مكث] من روي ميزم يك سري كليدِ ، ضامنهاي سلاحهاي سردي ان كه توي ديوارهاي سلولهاي شما جاسازي شده. هر وقت يكي از اونها زده بشه يكي از اون سلاحها آزادي ميشه و ممكن شماها رو زخمي كنه دعا كنيد پشت ميزم خوابم نبره [مكث] نترسيد من هميشه بيدارم [نور يك و شش قطع ميشود و نور پنج ميآيد] ژلي: ميشنوم پنج:... ژلي: چرت نزن حرف بزن پنج: بيدارم چي ميخواي بگم ژلي: از خودت بگو پنج: سال هزار و نهصد و.... ژلي: از خودت بگو نه بچگيهاست پنج: من تاحالا نه اونو ديدم نه ازش نامه داشتم نه پيام خصوصي فقط 23 تا دستور تنبيه داشتم یک آبپاشي با .... ژلي: بچه گفتم از خودت بگو پنج: توي يكي از بمبارونها خونمون رفت هوا و همه چيز سوخت، مادرم، خواهرم، برادرم ژلي: تو چرا زندهاي؟ پنج: از شانس بد خونه نبودم ژلي: بچه بايد بگي خوششانسي پنج: نه ديگه همسايهها بردنم مدرسه گير اون افتادم بعدش گير جنگ الانم گير تو ژلي: خب اين يعني شانس بعد از اين همه مرد حالا گير يك زن افتادي ميتوني بفهمي پنج: نه چون اسيرم، اسير اسيره چه توي زندان باشه چه توي وان حموم ژلي: همه چي بستگي به زندانبانش داره مرد باشه بزنه و حرف بگيره، زن باشه صحبت كنه و حرف بگيره پنج: ترحم به يك غريبه اولين اصل يك جنگ طلبِ اون گفته ژلي: غلط كرده، تازه مادوتا غريبه نيستم الان چند روزيه همديگرو ميشناسيم از همه مهمتر اين كار ترحم نيست شروع يك رابطه است پنج: من هميشه از اين روابطهها فراري بودم ژلي: چرا؟! همه مردها آرزوشو دارن پنج: من ندارم، رابطهاي كه با فاصله شروع ميشه انتهاش مرگه اون گفته ژلي: غلط كرده فاصله كجا بود بچه من دارم تو رو ميبينم تو هم منو پنج: اما من صورت تورو نميبينم ژلي: من خودم هم سالهاست صورتمو نديدم پس با هم برابريم پنج: ببين خانم ژلي: اسمم ژليِ پنج: ژلي من هيچ اطلاعاتي ندارم، خنگترين فرد مدرسه بودم نميدونم براي چي نگهم داشتن ژلي: تو تكتيرانداز ماهري هستي، فرماندهي گروه شناسايي ما، ديدهبان پادگان ما، هفتا از مسلسلچيهاي ما، چشم چپ عكس پيشوا توي اتاق فرماندهي عمليات ما پنج: عملیات كروسك بود[مكث] تك تيرانداز توي جنگي Dora داره بيخودِ ژلي: آفرين Dora ميشناسي پنج: Dora مدت ساخت شش هفته، 25 قطار قطعاتشو بار زدند دوهزار نفر در پروژهي ساخت شركت داشتن تا آخر جنگ 48 تا بيشتر نميتونه اينو اون گفته ژلي: غلط كرده راستي چرا و چشم چپ عكس پيشوار رو زدي البته بگم براي اين كارت خيلي از دستت ناراحتم پنج: شرط بندي بود با تك تيرانداز خودتون، توي جنگ پيدام كرد قبلن هم محلهاي بوديم نميدونم چي شد كه امد سمت شما ژلي: حتمن يا از دين برتر بوده یا از نژاد برتر [مكث] ميشنوم پنج: توي دوربين تفنگم ديدمش، اونم منو ديده بود نميدونيم چرا هيچ كدوم شليك نكرديم تا شب صبر كرديم و از مخفيگاهامون اومديم بيرون همديگر رو ديديم ولي حرفي نزديم. موقع برگشتن فردا ساعت دو همين جا قرارمون ژلي: احمقا. هم تو هم اون سربازما. كه من شك دارم از نژاد برتر بوده پنج: مادرش آلماني ژلي: همون خون كامل ما توي رگهاش نبوده بعدش چي شد پنج: ساعت دو اومد با يك دست لباس سربازهاي شما پوشيدم باهاش اومدت تو پادگان ژلي: وقتي خيانت اول رو بكني بعديهارم پيش ميياري كجا رفتيد توي پادگان پنج: دستشويي البته پشت ديوار كنار چاه جلوي روي ما يك ديوار بود كه دوتا آجرهاي رديف هفتم نداشت گفت تفنگ رو ميذاري اونجا عكس پيشوا بالاي ميز فرمانده به ديوارِ توچشم راست من چشم چپ هر كي برنده شد در مورد اون يكي تصميم ميگيره ژلي: ميدونستم سرباز ما با همهي اشتباهاتش برنده ميشه ولي تو خيانت كردي پنج: من از اولم چشم چپ نشونه گرفته بودم كه اون برنده شه ژلي: يعني ميخواي بگي اون سر فرماندرو تركوند پنج: آره نديد از حفظ زد از روي ساعت ميدونست فرمانده از ساعت 2:30 تا 2:45 هر روز پشت اون ميز ميشينه و گزارش ميخونه با نسبت فاصله چشم عكس تا سر فرمانده ، زد ژلي: آخه چرا؟ پنج: گفت سه تا دليل دارم: 1- ژنرال اتاقش تميزترين جاي پادگان بوده ولي جاي خواب سربازها كثافت خونه است 2- ارزش ستارههاي لباس ژنرال از ارزش زندگي سربازهاش بيشتر بوده 3- سربازها گاو نيستند كه ژنرال پرچم تكون بده و اونا حمله كنن و ژنرال نگاه كنه ژلي: اينا رو خودش برات گفت پنج: نه بعد مسابقه منو از پادگان برد بيرون برگشتم مدرسه همون شب نگهبان ضلع غربي مدرسه بين درختها شدم ژلي: فرماندهي بي رحمي داشتي پنج: سرپرست بودم نفهميدم چي شد كه سروته از شاخهي يك درخت آويزون شدم جلوي صورتم يك راديو بود كه صداي اون ازش پخش ميشد ژلي: فرماندتون پنج: نه هم محلهايم گفت فرماندت اسيرم كرد چون برف توي دهنم نذاشتم بخار دهنمو ديد از تو كمين بيرونم كشيد به خاطر تو آزادم كرد و موقع آزاديم بهم گفت فرماندت تا لايق به اين سه دليل اومدم ازش تشكر كردم دارم ميرم روسيه اونجا هيچ كس دستش به من نميرسه قدر فرماندتون داشته باش هنوز حرفش تموم نشده بود راديو منفجر شد چشم باز كردم توي بيمارستان بودم همهي مژههام ابروها سوخته بود [مكث] ژلي من از اون متنفرم ژلي: حتماً ميخواي ببينيشو توي صورتش تف كني پنج: نه ميخوام بپرسم اين همه من توي هيچ گروه سه تايي نبودم و شبها تفنگ بغل كردم و خوابيدم چون تك تيرانداز بودم آخرش چي شد ژلي: هيچي يك تك تيرانداز خوب شدي وقتي با تفنگت خوابيدي ديگه از دستش ندادي [مكث] من آرزو دارم يكي از منشيهاي پيشوا بشم تا ديگه هيچ موقع از دستش ندم پنج: مطئنم بهش ميرسي، تو هر چي ميخواي بهش ميرسي، اون هميشه ميگفت [نور ژلي ميرود كمكم نور بقيه سربازها ميآيد آنها ناله دارند اما سعي ميكنن پنهان كنند كمي همديگرو نگاه ميكنند و با سر به هم اشاره ميكنند و لبخند ميزنن و مكث، سكوت، نگاه] يك: روزگاري مردي تنها از راه آمد هفت: مرد در اين داستان اشكالي جست، براي پيرزن چون يك دوست شد دو: گفت بايد زنده ماندن نان به او دهيم همه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش حتي نسيمي در كار نبود پنج: ژلي... اسمش ژليِ دو: از كجا فهميدي؟ پنج: خودش بهم گفت هفت: يعني مطمئني همون دختريه كه اون ميگفت پنج: يعني هيچكدوم تا حالا اينو نفهميده بوديد چهار: ما شك داشتيم اما مطمئن نبوديم سه: شواهد كافي نشده بود پس نميتونستيم باور كنيم پنج: من مطمئنم خودشه يك: طرف درك كرده چي بخواد اما درك نكرده از كي بخواد شش: سختش نكن يك: قطارها روي ريلها ساكن در حركتند واگنهاي پشت سرهم خوابند و حركت ميكنند ريل بان بيدار است پنج: مثلن آسونش كردي دو: اي بابا تو چقدر خنگي يعني اون فهميده كه بين ما يه چيزهايي هست اما نفهميده چي هست پنج: خب اين كه واضحِ فهميدن نميخواست سه: ولي اون چيزه چي هست رو نميدونه پنج: كدوم چيز نميفهمم ما چيزي نداريم هر اطلاعاتي داشتيم اونم داشته از همهي هماهنگيهاي ما خبر داشته تمام جواب سؤالهاي رو ميدونسته اما دوست داشته بگه ميشنوم ژلي هممونُ گذاشته سركار يك: ريلبان پيداست تك تيرانداز دست را نشانه بگير كودك او روي زانوي مادرش منتظر آمدن پدر است پنج: من هميشه موقع كلاس شعر داشتم گُه و كثافت جمع ميكردم هفت: سرش را زدي افتاد روي اهرم برگشت قطار به ريل از روي كمرش رد شد حالا اهرم عضوي از بدن اوست پنج: الان فهميدم گُه جمع كردن تشويق بودن چون يه خورده هم مغزم گهي نشده [نور سربازها ميرود .نور ژلي ميآيد. پيانيست همچنان مينوازد] ژلي: با هزار زحمت يك يونيفرم بزرگ پيدا ميكني ميشيني طوري با اندازههاي بدنت تنظيم ميكني كه هيچ كس شك نكنه تو يك زني حتي شلوارتم طوري درست ميكني كه اندامتو مردونه نشون بده به قول كتابخون عين اون زن سويسي چي بود اسمش دوبورا سامليسون تير خورده بود توي رونم،خودم در ميارم و ميدوزم كه كسي نفهمه من يه زنم. يك شب ساعت سه نصف شب توي سرماي ژانويه خودتو ميرسوني نوك يك كوه كه بري توي غارشو خودتو بشوري اونوقت يك سرباز پخمه گريه كنان بياد خودشو فحش ميداد كه چرا سر پست چرتش برده الان باید تنبیه بشه و نصف شب باید توي آب سرد غار بره خودشو تنبيه كنه . منو لخت ميبينه. مجبور ميشي هفتهاي دو سه شب بياريش آب تني تا هم بشوريش هم اون بتون يك زن لخت رو نگاه كنه. حتي بعضي از شبها حسرت بخوري حداقل كاش يه مرد تو رو لخت ديده بود. بعد از مدتی می فهمی اونشب كسي نفهميده بوده و سرباز خودش از ترس فهمیدن بقییه خوودشو تنبیه کرده.بالاخره از چيزي كه ميترسي سرت ميياد سرباز پخمه براي پوززني رفيقهاش آمار تو رو گهي ميكنه مجبور ميشي از پادگان فرار كني در صورتيكه چنتا پله كمتر با نگهباني اتاق پيشوا فاصله نداشتم. لباس زنونه پوشيدم و با اسم اصلي خودم- ژلي- برگشتم توي آشپزخونه. سيب زميني پوست ميكنی و شروع كني و خودتو می كشي بالا تا بشي افسر بازجوي چنتا احمق و تنها دلخوشيت اين باشه كه يك روز پيشوا ميياد اينجا و سر ميزنه و تو ميتوني از نزديك پيشوا رو ببيني. [مكث] مطمئنم يه روز ميياد چون آوازهي شهرتم همه جا رو پر كرده [ژلي راه ميرود و در تاريكي اشاره ميكند و يكي يكي شمارهها روشن و بعد چند لحظه خاموش ميشود. بعد از چند رفت و آمد نور شش و چهار و سه ثابت ميماند ميشود و بقيه خاموش ميشوند] شش: روزگاري سرجوخهاي آمد و با چماقش بر مغز مرد كوفت چهار: مرد ديگر سخن نگفت اما سرجوخه چيزي گفت سه: صدايي كه پيچيد اين بود هر سه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود ژلي: ميشنوم سه: تركيب خونش كامله [مكث] با شماها فرق داره شش: پيشاني برجستهاي داره، بيني خميده، پشت سر صاف چهار: گوشهاي بيرون زده، چشمهاش حيلهگر و مكار ژلي: دستورالعمل شناسايي شمارو نميخوام، مثل ميمون راه ميريد، مستقيم به كسي نگاه نميكنيد، هيچ موقع نبايد به چاپلوسيشون اطمينان كني چون تا پشت كني كشته ميشوي چهار: آنكه چشم به روي خورشيد ميدوزد ماه به قبضهاش ميزند پيرهن لكه برداشته ژلي: آفرين باور كردي روزاي آخر عمرتِ و شاعر شدي [مكث] بمب كشتي سه: نفري يك كمربند بمب دستي، هر نفر هفتا شش تا با آهنربا يكي بي مصرف تا فاصلهي صدمتري كشتي پاروزنان جلو ميري كمربند ميبندي و هفتمي رو توي دستت ميگيري شش: شيرجه ميزني و تا ميتوني زير آب ميري و وقتي ميياي بالا و سريع ميري پايين كمربند رو به كشتي ميچسبوني توي فاصلههاي بيست سانتي برميگردي چهار: كمي كه دور شدي بيمصرف رو روي آب رها ميكني بالاخره بي مصرف به يكي از اونا ميچسبه و بمب منفجر ميشن و بقيهام كه طاقت بودن بدون ديگري رو ندارند منفجر ميشن كشتي غرق ميشه شش: بمبها رو توي 157 روز ساختيم، 7 تا عمليات باهاش انجام داديم و كلاً 217 بمب داشتيم ژلي: اينجوري... سه تا بمب زياد ميياد سه: يادگاري نگه داشتيم ژلي: كاش هفتا بودن الان استفاده ميكرديم ولي به جاي كشتي توي كندو... چهار: اون فراري بيمارستان ا ُوُ ا رِ ژلي: امكان نداره شش: خيالب راحت شد آمارشو رد كن ژلي: بدتر شد مجروح جنگي، دست راست شكسته انگشت پاي چپ قطع شده از پنجرهي طبقه سوم بپره پايين و زنده بمونه امكان نداره سه: هميشه توي بيمارستان ها درختي كه خودشو سپر ميكنه و تو ميتوني راحت تا ظهر توي اطاقت بخوابي حتماً زيرش پر برگ و انبار علف خشكِ چون نور خورشيد بهشون نميخوره آتش نميگيرن ژلي: اين حماقتِ اگه علفها رو برده بودن چي؟ چهار: چيزي راه گيرش نيست، نه در مي شناسه نه كلون از همه چي رفته ميكند او را كه آغازيست جاودان بال ميزند ژلي: بال ميزند جاودان[مكث] اين شعر منه سه: براي اون گفته بودي كه همش زمزمه ميكرده ژلي: شماها حفظش كنيد تا بتونيد موقعي كه دارم پوست ميكنمتون با صداي بلند برام بخونيد شايد دلم به رحم بياد و تير خلاص رو بزنم [مكث] حرف آخر شش: مرور اشتباهه، خطاست چهار: مغرور شدم، به حرف اون گوش ندادم هفتادوهفتمين زخم روي دستم نزدم. نمكُ ظهر با غذام خوردم يك لحظه خوابم برد چشم باز كردم تك تيرانداز نبود و اسلحهي تو روي سرم سه: كلك سايه ديوار توي تاريخ بارها اتفاق افتاده و هميشه غير اون دو نفر پاي آتش نفر سومي هم هست اون هميشه تأكيد داشت از تاريخ و حرف اون درس نگرفتم سر لولهي تفنگت گودي گردنمو پر كرد ژلي: من هميشه تنها كار ميكنم اون دو تا عروسكهاي من بدون كه هر شب توي بغلشون ميخوابم تو دستگير شدي و اونام سوختن شش: اون ميگفت اسلحهها مثل زنها ميمونن هميشه بايد باهاشون باشي مخصوصن توي عمليات و كمينها امتحانش كن ببين جوابتو ميده يا نه هميشه از سالم بودنشون مطمئن شو [مكث] اولين باري كه به يك زن اطمينان كردم با ضربه قنداق تفنگ يك زن ديگه بيهوش شدم [نور سه و چهار و شش ميرود و نور يك و دو و هفت ميآيد] ژلي: ميشنوم يك: اون همه جا هست و هيچ جا نيست دو: ماها هميشه مطمئنيم اون يك جايي نشسته و داره ما رو نگاه ميكنه ژلي: نكنه فرماندتون... هفت: نه او آدم مثل ماها ولي دلش بزرگه ژلي: شعار ممنوع دو: اون آمار رفتارهاي تو رو كامل داشت ژلي: امكان نداره چون هيچ كس از اينجا زنده بيرون نرفته هفت: چند وقت قبل يك سرباز اسير نكردي كه قد خيلي بلندي داشت ژلي: چرا چشماش غرق خون و گوشهاشم كر يك: دلت به حالش سوخت و نكشتيش ژلي: اين اولين و آخرين باري بود كه اين كارو كردم. توي هيچ سلولي جا نميشد آوردمش اينجا سه روز اينجا بود خستهام كرد بردمش يك جايي رهاش كردم كه تا الان جسدشم شغالها خوردن دو: اشتباه ميكني اون زنده مونده ژلی: امكان نداره روي لباسش چنتا ستاره داشت هركي ديده باشه كشدتش كه جايزه بگيره يك: اسمش سرباز 9999 بود توي يكي از عمليات پاكسازي روستاها پيداش كرديم اون گفت نگهش ميداريم دو: اون يادش داد چه جوري از قدرت دستاش استفاده كنه و نارنجك پرتاب كنه هفت برابر يك سرباز درجه يك پرتاب ميكرد هفت: روزي كه تو اونو دستگير كردي هفتا سرباز ديگه رو نجات داده اينجا بود كه خودشو به كري زده بود ژلي: امكان نداره من زير گوشش شليك كردم و اون عكسالعملي نداشت يك: اون يادش داده بود چه جوري شنواييشو از كار بندازه ژلي: نگيد كور هم نبود كه اينو با هيچ تمريني نميشه درست كرد هفت: ولي اون كور نبوده چشمهاش هميشه همين جوري پرخون بود دكترا ميگفتن كاري نميشه براش كرد و بالاخره كور ميشه ژلي: كثافت،كثافت چرا من نكشدمش دو: ميگفت هميشه از غذاي خودت بهش ميدادي ژلي: لطف نبود مزدش بود صبح تا ظهر، عصر تا شب انگشت های پاي من توي دهنش بود ميليسيد ، تاولهاي بين انگشتهام كه به خاطر پوتين بود خوب شده بود هفت: ميخواي قصه زنده موندنشو بدوني ژلي: خيلي كوتاه يك: دست هاي بستشو اينقدر به چوب درخت ميكشه تا طناب بريده ميشه از شانس خوبش دو تا از زنهاي كافه شاپرك پيداش ميكنن ميبرنش اونجا يك ماهي بوده تا خوب خوب ميشه ژلي: زنهاي هرزه هميشه گفتم اينا آبروي ما رو ميبرن [مكث] خيلي خب حوصلمو سر بردين بريد فكر كنيد براي كشتنتون به يه راهي غير از تيرباران هر پيشنهادي بديد من قبول ميكنم دو: ميترسي تيربارون كني اينجا لو بره ژلي: نه خيالم راحت چون امروز صبح هواپيماهاي ما مدرسهي شما و چهارتا روستاي اطرافشو با خاك يكي كردن فرماندتون هم مرده هفت: امكان نداره ژلي: داره خبري كه ارتش خودتون منتشر كرده گفتن ده فرماندهي درجه يك ارتش كشته شدن مسخرهها ميگفتن ژنرال [هر سه سرباز ميخندند]خفه شيد. نه بخنديد خوشحالم ميبينم از مرگ فرماندتون شاديد يك: اون زنده است ژلي: چرتِ دو: اين جمله رمز بين ما بوده ده فرماندهي درجه يك يعني ما زندهايم هفت: ادامهي خبر نگفت همه چيز سوخته حتي مجسمهي شير چوبي حياط مدرسه ژلي: چرا گفت من خنديدم... يك: توي حياط مدرسه ما فقط يك ميل پرچم بود و بس [نور سه سرباز ميرود و نور پنج ميآيد] پنج: گفتن ميخواي بكشيشون ژلی : من امشب می خوام بکشمتون [مكث] تو هم هستی پنج: ژلی قول دادی همکاری کنم زنده می مونم ژلي: تا همين الان زنده موندي حتي بيشتر تا شبم زنده ميموني من براي موندن زير آورا، تصادف، پرت شدن توي دره كه قول ندادم پنج: كثافت آشغال ژلي: دركت ميكنم ساعتهاي آخرته پنج: هميشه اون ميگفت وقتي خيانت ميكني اره رو تا نصفه توي بدنت فرو كردي حالا يا بفرست تو و مال خودت بكنش و يا بكشش بيرون ژلي: فرماندت درست گفته تو گوش نكردي آخه احمق من چه جوري يك هفته لخت به ميل پرچم بسته بودن تا تنبيه بشم و الان زندم اونم توي پادگاني كه هشت هزارتا سرباز داره غير از دو هزار درجه درار [مكث] آمار بچه كتابخونتم اشتباه بود، تاريخ دان از آب ميترسه و شنا بلد نيست [نور پنج ميرود] ژلي: بايد اعتراف كنم براي اولين بار شكست خوردم، نيروهاي دشمن به اينجا خيلي نزديكن و اين سربازها حيفِ بميرن ولي اگه زنده بمونن از من بگن پيشوا پيش خودش چه فكري ميكنه. به هر حال كمربند منوري درست كردم شش تا دونه فتيله چند صدمتري ندارم همين شصت مترم كافيه ميرم و آتش ميزنم اميدوارم نيروهاي اونا زودتر از توپخونههاي ما دست به كار بشن. خداحافظ شش تا احمق [نور ژلي ميرود نور سربازها ميياد پنج پشتش به تماشاچيها ميباشد سربازها به هم نگاه مي كنند و ميخوانند ] يك: روزگاري مرداني از گرد راه آمدند دو: آمدند به سربازها محبت كنند سه: سربازها جوابشان گلوله بود پنج: مردان سكوت كردند چهار: گرچه بر پيشانيشان اخمي بود شش: آنقدر در سكوت ماندن تا همه چيز برملا گشت پنج: اما كرمها در بدنشان رخنه كردند هفت: سكوت كردند تا سربازها هيچ نگويند و يك صدا پيچيد همه: مرغان در سكوتند و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود [نورهاي رنگي يكي يكي صحنه را روشن ميكنند و خاموش ميشوند. نور ميرود نور ميآيد سربازها به جز پنج لباس يك دستي بر تن دارند صداي شادي و جشن همه جا را پر كرده نوارهاي رنگي از آسمان ميبارد و گهگاهي سربازها دست تكان ميدهند ژلي وارد ميشود سرش بدون مو است و به آرامي راه ميرود در ميان جمعيت ميايستد و نگاه ميكند سربازها به خط ميشوند حركت ميكنند از جلوي ژلي رد ميشوند چهار او را ميشناسد به شش اشاره ميكند و شش به هفت برميگردند ژلي فرار كرده به دنبالش ميروند از طرف ديگر پنج با اسلحهاي كه پشت كمر ژلي گرفته وارد ميشوند نور ميرود] [نور ميآيد ژلي در ميان صحنه نشسته و به نقطهاي خيره است سربازه دور او جمع شدهاند و پنج اسلحه را روي سر او گذاشته است] يك: روزگاري خرسي آمد سه: خرس آداب معاشرت نميدانست چهار: خرس خالي از دانستن به هر كوچهاي سرك ميكشيد و مرغي شكار ميكرد شش: خرس به تمام جنگل سرك كشيد دو: نسيم از ميان جنگل ميبوييد خوشهها در پيچ و تاب و رقص هفت: جنگل آرام در نجوا دامن شب آكنده از ستارهها همه: آنگاه نه مرغان در سكوتند و نه قلهها در آرامش نسيم را ميتوان احساس كرد [سكوت و همه همديگر را نگاه ميكنند] ژلي: [بلند ميشود و بقيه عكسالعمل نشان ميدهند، پنج لولهي اسلحه را به او فشار ميدهد و او را مينشاند] هي بچه بگير كنار اون تفنگ رو و مواظب باش شلوارت گِتر نداره خيس كني ميريزه زمين [مكث برميگردد تكتك آنها را نگاه ميكند] من هيچي نميخوام ميدونم حكمم اعدامِ، ميدونستم و اومدم [مكث] من ازتون فقط يك خواهش دارم اونم در جواب شب آخر كه گذاشتمتون و فرار كردم [سكوت حكم فرماست ژلي يك دور ميچرخد] بذاريد من اونو ببينم [دور ديگري ميزند همه زمين را نگاه ميكنند صداي پيانو قطع ميشود، پيانيست بلند ميشود نزديك ميآيد همه خبردار ميايستند ژلي پاهايش شل ميشود و ميافتد پنج با پا به او ميزند كه بايستد پيانيست پنج را به گوشهاي پرت ميكند دستش را دراز ميكند ژلي ميگيرد و بلند ميشود پيانيست از جلوي ژلي كنار ميرود فاصلهي آنها به اندازهي دستهايشان ميشود دست ژلي كمكم دور ميشود اسلحهي كمري توي دست پيانيست نمايان ميشود ژلي لبخندي به روي صورت دارد و زيرچشمي پيانيست را نگاه ميكند پيانيست شليك ميكند نور ميرود]
پايان مهدي صفاري نژاد پنج شنبه 20 مرداد 90 ساعت 16:40 كاشان
سه: هدف... هدف پيدا كردن چايخانه
ژلي: چايخانه يك هفته است انباري شده دير اومديد دستور كي بود
سه: اون
ژلي: اون كيه؟
سه: فرماندمون ژلي: ميدونم، سرباز از فرمانده دستور ميگيره فرمانده كيه؟
سه: نميدونم، اسمشو نميدونم باور كن
ژلي: احمق جونتو انداختي توي خطر به خاطر دستور كسي كه نميدوني كيه!!!
سه: ميدونم فرماندمونه يك بارم هفت كيلومتر روي دوشش بيهوش بودم...
ژلي: حمال خوبيه [مكث] ميشنوم
سه: همه چيز رو گفتم ژلي: ببين بچه، من فقط روز اول با گوشهام ميشنوم و از دهنم سؤال ميپرسم
سه: تعريفهاتو شنيدم
ژلي: از كي؟
سه: اون ژلي: پس ديديش
سه: نه ميگن توي دفتر خاطراتش خوندن... [نور سه ميرود نور هفت ميآيد]
ژلي: ميشنوم
هفت: دفتري كه من خوندم دست خط خودش نبود چنتا سرباز رونويسي كرده بودند هيچ كدوم هم امضا نكرده بودن، هر صد و هفت خاطرشو يك نفس خوندم
ژلي: خب
هفت:همين
ژلي: بقيهاش
هفت: چي؟
ژلي: نه كمكم داره ازت خوشم ميياد، كتابخوني، خاطره ميخوني، ببينم توام رونويسي كردي؟ [مكث] هميشه برام سؤال بوده چرا صورت سربازهاي اين جنگ هيچ كدوم ريش نداره و تو ریش داری؟!
هفت: صورت من توي يك حادثه زخم خورده اينجوري كمتر به چشم ميياد و بقيه اذيت نميشن ژلي: آهان پس پوست صورت با حادثه آشناست. ميگم كتابخون تو چيزي در مورد آزمايش روغن موديده خوندي. مطمئنم نخوندي چون اين آزمايش فقط من بلدم. ببين اگه يك طرف يك چيزي رو روغن بمالي و آتش بزني شعلهها به طرف ديگر كاري ندارن و طرف ديگه فقط گرم ميشه
هفت: منظور...
ژلي: فكر ميكردم براي تو كه اهل علمي جذاب باشه، هيچي ديگه الان ميخوام روي صورت پرموي تو امتحان كنم ببينم همين اتفاق در مورد آدمهام ميافته يا فقط توي آزمايشگاه جواب ميده هفت: ميتوني امتحان كني
ژلي: ممنونم از همراهيت. يك بار امتحان كردم روي صورت يكي از همرزمهات. نصف صورتش سوخت نصف ديگهش قرمز شد و بدبخت زود مُرد
هفت: اون سرباز اشتباه كرده بوده اگه سرشو تكون ميداد آتش همهي وجودشو ميگرفت و ميسوخت و راحت ميشد ژلي: اتفاقن اونم ميخواست همين كارو بكنه اما سيمي كه گردنشو به پشتي صندلي بسته بود خيلي تيز بود
هفت: من به اندازهي كافي ترسيدم بگو چي ميخواي؟
ژلي: آدمهاي كتابخون به درد دلهاي بقيه گوش ميكنن، [مكث] اين رفتارتو ناديده ميگيرم و ميشونم
هفت: هر كدوم از ما با يه تخصص توي مدرسهي هفته آموزش ديديم، همه چيز زیر نظر اون بوده و از جنگيدن و اسير شدنم راضي هستم چون هيچ جا كم نذاشتم و به قولي هم كه دادم تا الان پايبند بودم
ژلي: تو...
هفت: نه، نديدمش، روز قسم همه روبه طلوع خورشيد ايستاده بوديم، زمين رو نگاه ميكرديم با صداي بلند قسم خورديم «اگرچه ممكن است جسمم را سوراخ كنن، مبارزه ميكنم و پايدار ميايستم شايد نابود شوم، اما پرچم كشورم را همچنان بالا نگه ميدارم»
ژلي: اين قسم سربازهاي شما نيست
هفت: ميدونم، اين قسم گروه ماست، سربازهاي شمام همچين شعاري دارند
ژلي: يك شعر عين همين تو از كجا ميدوني؟
هفت: خوندمش ژلي: پس زبان ما رو بلدي؟
هفت: نميتونم حرف بزنم ولي ميتونم بخونم [نور هفت ميرود و نور شش ميآيد]
ژلي: ميشنوم
شش: از كجا؟
ژلي: از اول اولش شش: يازدهم نوامبر 1918 وارد مدرسهي نظامي هفت شدم، اونم تازه از بيمارستان مرخص شده بود و نشان شجاعت هم گرفته بود
ژلي: من خيلي از آدم هاي دقيق خوشم ميياد، 265 روز پيش عين همين امروز يك سربازي جاي تو نشسته بود بهش گفتم شنيدي تا حالا توي تاريخ يك سرباز بر اثر برخورد جسم سنگين با سرش البته اتفاقي كشته شده باشه گفت اتفاقي نه ولي خيليها توي جنگها در طول تاريخ اينجوري كشته شدن گفتم پس امروز يك برگ ديگه به كتاب تاريخ مدرسهات اضافه كنپ
شش: بسه بگو چي ميخواي تا من جواب بدم
ژلي: من گفتم تو جواب ندادي
شش: من همون روز، سه تا ديگه شش روز بعد ، شش تاي ديگه سي روز بعد و تا چهل و هفت روز اضافه شديم بيست و هفت نفر....
ژلي: اينا كه گفتي به چه كار من ميياد؟!
شش: نميدونم گفتي بگو، گفتم ژلي: آهان. حيف كه گفتم ازت خوشم ميياد و عادت ندارم كسايي كه خوشم ميياد رو بكشم، ادامه بده
شش: آموزشهامون شروع شد روز چهل هفتم، اول لباس كنديم بعد به يك دايره شديم هر كس موهاي نفر جلويي رو ميزد
ژلي: اين كار همه جا رسمه بقيهاش
شش: بهتره بگيد چي ميخواين تا منم دقيق جواب بدم
ژلي: هي بچه تو تعيين نميكني من ميپرسم تو جواب ميدي همين ميفهمي
شش: ميفهمم، زيادي حرف بزنم مُردم، ميدونم شكنجه حق شماست و شكنجه شدن حق من، ...
ژلي: چي بهتون آموزش ميدادن
شش: امجز يعني اسلحه، مهمات، جنگ، زمين
ژلي: شناخت اسلحه، انواع مهمات، طريقهي جنگيدن و مِهر زمين
شش: درسته، چرا ميپرسي؟
ژلي: قرار شد من فقط سؤال بپرسم. كي يادتون ميداد؟
شش: اون ، فرماندمون
ژلي: تنهايي. ديديش…
شش: نه هر بحث رو يك از سربازها به بقيه ميگفت روز اول به هر كس يك جزوه و يك برنامهي آموزشی دادن
ژلي: آفرين بدون مربي
شش: نه سرگروهبانم بود درس ديروز فردا صبحش ميپرسيد درست جواب ميدادي كه هيچ وگرنه تمام ساعت استراحت ظهر و ناهار بايد درس ميخوندي و شب هم تنبيه...
ژلي: توام تنبيه شدي؟
شش: دوازدهم آگوست 1919 با قاشق غذاخوري از بشكهي آب گوشهي حياط آب برداشتم و كل حياط صد و هفت متري مدرسه رو آب پاشي كردم
ژلي: چه تنبيه خوبي
شش: تشويق بود براي نفر اول شدن در مسابقهي بالا رفتن از ديوار صاف
ژلي: تشويق؟! اينجوري!!!
شش: گفتن بايد ياد بگيري وقتي بدن قوي داري ميتوني به ذهنت كمك كني و توي جنگ زنده بموني من ميتونستم توي ذهنم آب بكنم و حياط رو زودتر آب پاشي كنم و نكردم
ژلي: گفتي اسم فرماندتون چي بود
شش: گفتم نميدونم ما اون صداش ميزديم [نور سه ميرود نور چهار ميآيد]
ژلي: ميشنوم
چهار: من از يك خونوادهي كشاورزم، پدرم عاشق گاوداري و مادرم عاشق زاييدن و بچهداري البته اگه هنوز زنده باشن
ژلي: برو جلوتر
چهار: مدرسه نرفتم تا وقتي رفتم مدرسهي هفت، نفر بيست و چهارم بودم
ژلي: فرمانده
چهار: نديدمش ولي هميشه براش احترام زيادي قائلم
ژلي: چرا؟ چهار: چون ميدونم توي همون سال از بيمارستان مرخص شده بود، نشان شجاعتم گرفته بود ولي براي آموزش ما اومده بود مهمتر از همه از غذايي كه خودش ميخورد ما ميخورديم
ژلي: شما سربازها عادت داريد از فرماندههاتون غول بسازيد
چهار: نه ما دنبال شهرت نيستيم كه پز فرماندمون بديم تمام جنسهايي كه وارد مدرسه ميشد از زير دست من رد ميشد
ژلي: تنبيهم شدي؟
چهار: يك بار اونم تقصير خودم بود سرباز 767 اون روز غذا نخورده بود
ژلي: با قاشق حياط مدرسه رو آب پاشي كردي
چهار: نه با دست و توي جيبهام تمام گُه های توالتهاي مدرسه رو خالي كردم بعد حمام رو شستم و خودمو شستم و لخت تمام آشپزخانه را برق اندختم آخري رو خودم انجام دادم جزو تنبيهم نبود. برگشتم لباسامو شستم و خيس پوشيدم و خبردار زير ميل پرچم ايستادم تا خشك شد ژلي: آفرين اگر راست گفته باشي... [مكث] حيف كه از نژاد برتر نيستي وگرنه ميبردمت توي پادگان پيشوا خدمت كني
چهار: خوشحالم نيستم، چون الان موقع مردنم شادم كه روزي سرباز اون بودم [نور چهار ميرود نور پنج ميآيد]
ژلي: ميشنوم
پنج: شمارهي....
ژلي: ميدونم
پنج: ورود من....
ژلي: ميدونم
پنج: ...
ژلي: ميشنوم
پنج: من....
ژلي: از اون بگو فرماندتون
پنج: نديدمش، حتي سايهاشُ، دوست هم دارم ببينمش، دستمو مشت كنم و بلند كنم و هر چي قدرت توي وجودمِ جمع كنم [مكث] توي صورتش تف بندازم
ژلي: واي... واي شما هر كدوم يك لشگر احمق هستيد، اين همه مشت و قدرت جمع كردن آخرش تف بندازي پنج: از اون ياد گرفتم [مكث] آرزوهاتو سه پله بالاتر از توانت بگير تا بهش برسي
ژلي: آخه بچه تو توي گروه هفت چيكار ميكني؟
پنج: آرزوي پدرم بودم، پدرم كمك توپچي توي جنگ اول بود هميشه آرزو داشت من روزي سرباز شم
ژلي: پدرت الان كجاست، ببينه پسرش اسير شده و تا حالا سه بار شلوارشو خيس كرده
پنج: خوب شده بودم از وقتي اومدم اينجا دوباره شروع شده
ژلي: خوب شده بودي؟!
پنج: آره من و يكي ديگه توي مدرسه اين مشكل رو داشتيم اون دستور داد يك تخت دو طبقه براي ما بذارن كه كف تخت بالايي توري بود يك شب در ميان يكي از ماها بدون شلوار بالا ميخوابيد جاي سرو پامونم ضربدري عوض ميكرديم بعد از يك هفته هيچ كدوممون هم نتونسته بوديم بريم حموم بوي شاشمون مدرسه رو گرفته بود[مكث] خوب شدم
ژلي: آفرين ادامه بده
پنج: شاشو شماره يك اسمم شد. شاشوی شماره دو خودكشي كرد ولی نمرد. موقع رفتن از مدرسه توي گوني از طرف اون يك توري سيمي بود كه بوي شاش ميداد همون توري زير تختي بود و يك نامه توش بود "موقع خودكشي هم مرد باش جرأت داشته باش رگ اصلي تو بزني كه بميري"...
ژلي: از پدرت بگو پنج: يك روز توپ درست عمل نميكنه گلوله توي خودش منفجر ميشه از پدرم فقط يك تيكه كوچيك كلاهخودش مونده
ژلي: حالا چي؟
پنج: بگم هرچي شما بگي دوغ گفتم اما....
ژلي: بچه من اينجا تعيين ميكنم نه تو. [مكث] مواظب باش اين دفعه اگه خودتو خيس كني مَرد ميشي و رگ اصليتو ميزني [نور پنج ميرود و نور دو ميآيد]
ژلي: ميشنوم
دو: مثل همه از مدرسهي هفت شروع كردم
ژلي: ميدونم اما ميخوام بشنوم دو: آخرين نفري بودم كه به اونا پيوستم سه بار مصاحبه دادم و رد شدم دفعه سوم مشروط قبولم كردند ژلي: کلفت بودی؟
دو: گفتن مهارتهاي فردي رو چون تركهاي هستي نميتوني شركت كني، اسلحهشناسي هم مخ ميخواد كه تو نداري...
ژلي: پس تو چي كار ميكردي؟
دو: آهان تو ميدوني موقع راه رفتن كجاي پاتو بايد بذاري كه جاي پات نمونه ميدوني چه جوري پاتو بذاري كه هر كي ديد شك كنه مال آدم يا حيوون، ميدوني قبل از زلزله يا انفجارهاي بزرگ كدوم حيونا صداشون زودتر در ميياد ميدوني براي تلهي انفجاري بايد تا كجاي زمين رو كند و نارنجك كاشت
ژلي: نه ولي ميدونم با كدم نارنجك و چنتاش ميشه تو و دوستاتو تکه تکه خاك كرد
دو: من همهي چيزايي كه ميدونم همينهاست
ژلي: آخه كدوم آدم احمقي توي بيمصرف توي گروهانش نگه داشت
دو: اون منو قبول كرد چون به هدفم ايمان داشت
ژلي: هدفُ همه دارن پيروزي كشورت توي جنگ
دو: هدف بزرگتر
ژلي: آزادي همه مردم زمين
دو: اين شعار و حرف مفت، هدف من پيدا كردن يك افسر نظامي كه چشم چپ نداره و روي گونهي راستشم جاي يك زخمه
ژلي: مسخره بازي بسه
دو: مسخره بازي نيست، اين افسر تمام شبهاي بچگي من توي خوابم بوده. مادرم قبل از جنگ براش كار ميكرد، هفتهاي يك بار ميرفت براي تميز كردن خونش [مكث] اون افسر اون زور هر هفته به مادرم تجاوز ميكرد
ژلي: بچه اگه قبول کنیم مادرت نمی خواسته، هفتهي اول رو بهش ميگن تجاوز، اما هفتههاي ديگه رو مادرت خوش ميرفته
دو: درسته چون اون افسر قول داده بود تا در ازاي يك سال كار مجاني مادرم، پدرمو از زندان آزاد كنه
ژلي: پدرت آزاد شد؟
دو: آره بعد از يك سال بردمون سر قبرش، همون روزاي اول يك شب ميخوابه و صبح بلند نميشه
ژلي: بدبخت مادرت حالا ميخواي چي كار كني؟
دو: اونم روز مصاحبه همينو پرسيد
ژلي: پس ديديش
دو: نه صداشو شنيدم، روز مصاحبه چشمهامو بستن و رفتم توي يك صندوق درشو بستن و همه جا تاریک شد نمی دونم چقدر گرشت خوابم برده بود و با تکوناش بیدار شدم ،چند باري بالا و پايين بردنم چشمهامو باز كردن نميدونم كجا بودم و مَنگ بودم با صداش به خودم اومدم گفت : منو نميبيني
ژلي: چه جوري باهات حرف زد و نميديديش
دو: من توي اتاق تنها بدم ولي صداي اون می اومد
ژلي: خب...
دو: پرسيد چرا ميخواي نظامي بشي گفتم گفت پيداش كني چي كارش ميكني؟ گفتم نميدونم گفت باشه مشروط قبولت ميكنم. يك جزوهي زمينشناسي بهم داد گفت توي اين كلاس بهترين باشي ميموني سه روز وقت داري جزوه رو حفظ كني دوستاتَم هیچی نمی فهمن . از اينجا ميبرنت هر چي لازم داري گوشهي اتاق هست
ژلي: بچه لو دادي من فهميدم از اون جزوه گرفتي به دوستات ميگم
دو: تو نيروي خودی نيستي تازه وقتي تو فهميدي اون مياد منو ميكشه اين خودش كلي افتخاره... ژلي: تو الان اسير مني
دو: ميدونم. اگه از اين به بعد بكشيم حتمن خواست اون بوده
ژلي: حيف كه از نسل شما مردمان هيچ چيز بيرون نميياد وگرنه ميشد با شما يك گُه دوني ساخت، خوبشم ساخت
دو: خوشحال ميشدم چون يك جايي به درد خوردم
ژلي: خفه شو
دو: خفه ميشم [مكث] الان فهميدم اگه اون افسرو پيداش كنم چي كار ميكنم
ژلي: هر كاري ميخواهي بكني توي ذهنت بكن
دو: خواهش ميكنم بذار بگم
ژلي: ميشنوم
دو: فحشش ميدم، ميبرمش بالاي يك تپه، لختش ميكنم، ميلهي آهني كه توي دستمِ رو همون جا با آتش داغ ميكنم
ژلي: چه تجاوزي ميشه، ديدني
دو: نه گوش كن ميگم چشماتو ببند تا نگفتم باز نكن كه با يك تير خلاصت ميكنم ميلهي داغ رو ميذارم توي دستشو جيغ كه ميزنه من از تپه اومدم پايين [مكث] به خاطر اون بخشيدمش [نور دو ميرود و نور يك ميآيد]
ژلي: ميشنوم
يك: ميدونم
ژلي: پس حرف بزن كامل و واضح از اول مو به مو از ورودت به مدرسه
يك: فكر ميكنم نفر هفدهمي من بودم
ژلي: بچه، فكر نكن حرف بزن
يك: من بچه نيستم
ژلی: اينجا همه بچنو نياز به كمك و حمايت دارن
يك: خوشحالم
ژلي: چرا؟!
يك: چون اسير دست يك نفر شدم كه گوشه ی ذهنش فلسفه ميدونه
ژلي: فلسفه، من؟!!!
يك: آره شما توي كشورتون يك فيلسوف دارين كه از 1933 عضو حزب اصلي شماها شده، حتمن نظريه پردازي ميكرده براتون
ژلي: بچه حرفهاي گندهتر از دهنت ميزني، اين حرفها مال موقعيه كه روي مبل خونت نشستي داري راديو گوش ميكني
يك: من اين حرفها رو موقع جنگيدن و تمرين جنگ توي تاريكي ياد گرفتم، اون برامون حرف ميزد و ما حفظ ميكرديم منو يكي ديگه
ژلي: پس ديديش
يك: منم مثل بقيه هيچ وقت اونو نديدمش، گفتنيها رو يكي توي روز حفظ ميكرد و شب براي بقيه تعريف ميكرد
ژلي: داري زر ميزني
يك: نه بهش ميگن حرف پراني يعني دور كردن خط اصلي جواب موقع گفتن جواب
ژلي: يعني زر ديگه
يك: از الان حاضري بشنوي
ژلي: ميشنوم
يك: من فكر ميكنم اونُ ديدمش
ژلي: فكر ميكني يا مطمئني يك: فكر ميكنم. من توي يكي از تمرينها سرم ضربه ميبينه، و بيهوش ميشم همه فكر ميكردن مُردم ميبرنم بيمارستاني توي شهر چند روزي هم بودم اما بيهوش بودم يك روز چشم باز كردم حال خودمو نميفهميدم يكي ايستاده بود قد بلندي نداشت صورتش درست يادم نيست ولي باهاش حرف زدم اونم جواب داد همه چيز رو ميدونست ژلي: احمق يك از همون دكترا بوده و اطلاعتشم از بقيه بوده
يك: نه دكترها نميدونن هر چيزي توي لحظه فقط همون چيزِ هر لحظه و لحظهي بعد چيز ديگهاي ما فكر ميكنيم همون چيز چون اون چيز رو توي ذهنمون ثبتش كرديم و نميتونيم تغييرش بديم براي همين چيزهاي دنيارو ثابت ميدونيم
ژلي: معلومه هنوزم حالت خوب نشده
يك: نه دارم جدي صحبت ميكنم مثل آب رودخونه تو ميگي آب همون آب ولي من نميگم نه اين قطره همون قطرههاي چند لحظه پيش نيستن
ژلي: آفرين تو نابغهاي اين معلومه چون آب داره حركت ميكنه
يك: ما آدمهام حركت ميكنيم و هر لحظه تغيير ميكنيم چون ديگه من اون احمقي كه قبل از اومدن به مدرسه بودم نيستم
ژلي: حيف كه كشتن ديوونه هيچ ارزشي نداره ولي اگه غذا كم بياد تو اولي هستي كه كشته ميشي
يك: ديدي تو همون آدم چند لحظه پيش نيستي
ژلي: اتفاقن همونم چون دارم براي كشتنت تصميم ميگيرم [نور يك ميرود فقط نور ژلي روشن است]
ژلي: همه چيز خوب پيش ميره من راضيام براي روز اول خوب بود. سربازها فكر ميكنن من نميدونم با هم هماهنگ كردن كه چه چيزهايي رو بگن و چه چيزهايي رو نگن. بدبختها از يكي صحبت ميكنن كه نه ديدنش نه صداشو شنيدن ولي خوب حداقل من دارم با يكي مبارزه ميكنم كه سربازاش ميپرستنش. وقتي جلو من زانو زد كف پوتينمو ليس زد ميفهمه با كي طرف بوده و كيه كه تونسته اعتماد پيشوا رو جلب كنه. [مكث] روزهاي خوب تموم بچهها، از امروز تنبيهم ميياد [مينشيند در سكوت پيانو نواخته ميشود نور سربازها كمكم پيدا ميشود] سه: تبريك ميگم، تا اين لحظه ما برنده بوديم چهار : مبارزه مهم ادامه دادنشه، از اين به بعد نبايد خودمونو ببازيم
دو: هرچي پيش بياد اومده، آخرش همون مرگه
هفت: حق كشتن ما رو نداره پنج: حق رو كسي تعيين ميكنه كه قدرت دستشه، تازه توي هيچ دادگاهي توي جنگ حق به حقدار نرسيده يك: اگه قاضي قاضي باشه هميشه حق به حقدار ميرسه [سكوت بين آنها حكمفرماست به هم ديگه نگاه ميكنن هر كدام زير لب زمزمه ميكنن كمكم صدايشان اوج ميگيرد]
پنج: پزشك از راه رسيد
شش: گفت جواز دفنشو صادر ميكنم دو: پيرزن در خاك شد چهار: پزشك به پيرزن ساكت ميخنديد
همه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود [نور ژلي ميآيد سربازها خاموش ميشوند ژلي به دوتا از اتاقكها اشاره ميكند نور دو و سه روشن ميشود. سه دست راستش پشت كمرش بسته شده و دو روي چشم چپش چشم بند بسته است]
ژلي: ميشنوم
سه: همه رو گفتم ژلي: بچه، اگه همه چيز رو گفته بودي الان يك دستو از دست نداده بودي حيف كه ديشب خواب مادرمو ديدم توي يكي از بمبارونهايي كه نيروهاي شما كرديد كشته شده ولي خوشحال نشو حرف نزني اون يكيام قطع ميشه اونم با گيوتين اختراعي خودم به فاصلهي هر قسمت دست كه خم شه يك تيغه داره دستتو ميذارم توش با هر اشاره يكي قطع ميكنه بعدي آماده كار ميشه
دو: بسه
ژلي: چيه كوچولو دلشو نداري ببيني
دو: ما دلمونو خونه گذاشتيم اومديم جنگ. مردونه جنگيديم فقط حيف اينجا مردي نميبينيم
ژلي: ميبيني كوچولو غصه نخور، ميدوني چرا چشم چپ نداري چون چشم چپ براي هيزي آفريده شده و چون اينجا زني نيست پس ديگه به كار نميياد و توي جنگ چيز بيارزش به درد نميخوره. كاش همجنسگرا بودي چشمتو نگه ميداشتي ولي اونوقت اينجا نبودي، حيف شد چشم قشنگي بود
دو: بدبختي شماها اينه که دوست داريد هميشه بزرگ باشيد حتي اگه ته چاه باشيد
ژلي: ببين كوچولو من با اين حرفها عصباني نميشم فقط اينو توي گوشِت فرو كن من ياد گرفتم هميشه سواره باشم حتي اگر قرار بهم تجاوز بشه من كاري ميكنم كه سواره باشم
دو: اين روحيه رو حفظ كن و مطمئن باش اگه جلوي من لخت ميشدي چشم چپم خودش بسته ميشد و با چشم راستم خودمو نگاه ميكردم كه شرم كنم و تكون نخورم
ژلي: هميشه آرزو داشتم سربازي كه اسير ميكنم پررو باشه
دو: خوشحالم به آرزوت رسيدي الان هفتاشو داري
ژلي: ميدونستم كه سالم سالم دستگيرون كردم و به عادتم موقع دستگيري عمل نكردم. یه جاي اسير زخم ميزدم كه توي طول اسارتش هميشه منو ياد كنه
سه: از اين ترك عادت ممنونم [رو به دو] خفه شو
ژلي: آهاي با كوچولوي من درست حرف بزن شايد ديگه نبيندت بذار آخرين لحظهها عكسهاي قشنگی ازت بگيره [مكث] ميشنوم
سه: چي رو ميخواي بدوني شب عمليات، تعداد، اسلحهها چي؟
ژلي: اينارو ميدونم بقيهاش فقط يكي ميگه اون يكي تأييد ميكنه [مكث] گروه هفت 11 نوامبر 1918 تشكيل ميشه، دوره آموزشي هفت سال هر سال يك تخصص . 1925 دوره تموم ميشه هيچ كس هيچ خبري از اين گروه نداره تا 1935 كه دوباره سر و كلهي شماها پيدا ميشه و بالاخره دمتون لاي تلهي من گير ميكنه سه: حفظي ديگه چي رو ميخواي بدوني
ژلي: اينا حلقه حلقه است چند تا از حلقههاي زنجيرم خاليه
دو: ما ابتدا 127 نفر بوديم
سه: ما هفتا فقط مونديم البته شايدم كساي ديگهاي هم مونده باشن ولي چون با ما ادامه ندادن فرقي با مرده ندارن
دو: اين حرف نامرديه
سه: نيست اين بحثم پيش نكش اينجا جاش نيست
دو: هست خوبم هست بذار بدونه و خوشحال باشه از ما حرف كشيده
ژلي: بازار گرمي نكن كوچولو [مكث] هي بچه تو الان بند اول از دست دادي مواظب باش بند دوم و سوم با هم خم ميشن. كوچولو توام لپهاي قشنگي داري حتماً توي بچگيت خيلي ميكشيدنش [مكث] ميشنوم
سه: توي ما فقط سرباز 1789 متأهل بود
دو: از همهي ما يكسالم كوچكتر بود. 28 ژانويه 1915 پدربزرگش دختر همسايشون به عقدش در ميياره
سه: پدر و مادر 1789 با پدر و مادر دختره توي يك ماشين با هم ديگه ميرفتن براي خريد، صداي سوت خمپاره كه مييابد راننده تعادلشو از دست ميده مي اُفتن توي دره ماشين آتش ميگيره و همه ميميرن.
دو: ازدواج اونا توي سالگرد مرگ پدر مادراشون بود
ژلي: چه پدربزرگ باهوشي، اينجوري اونا هيچ وقت نه پدر و مادرشون و نه جنگ رو از ياد نميبرن
دو: نه، پدربزرگ از يكي تو روستا شنيده بود جنگ كه ميشه فقط مجردها رو ميبرن. متأهلها رو نگه ميدارن تا سرباز درست كنند و نسل حفظ بشه
ژلي: پس چه پدربزرگ باسياستي، مسئول كارخانه جوجهكشي بايد بشه سه: اونا هيچ وقت با هم نبودن، شب عروسي تنگي نفس خواهر كوچيكه دختر بيشتر ميشه مجبور ميشن سريع برسوننش بيمارستان توي شهر دو: دختر براي جور كردن پول بيمارستان مجبور ميشه همون جا مشغول كار بشه و 1789 توي مزرعه پدربزرگه كار بكنه و پول جمع كنه براي...
سه: يك روز با يك بمب آتشزا انبار غلهي پدربزرگ دود ميشه ميره هوا پدربزرگه همون جا ميميره
دو: 1789 ديوونه ميشه اهالي ميگن بهترين جا مدرسه نظاميه چون سختي نظام سختيهاي آدمو ميپوشونه
سه: توي اين هفت سال بيشتر از چند كلمه حرف نميزد و هر وقت ازش ميپرسيديم چته ميگفت دلم درد ميكنه
دو: ما ميگفتيم در دل نیست درد عشق و شايدم درد زير دلِ ژلي: براي هر دو تاي شما متأسفم بچه تو ديگه كف دست نداري و براي توام كوچولو تصميمهاي خوبي دارم ميخوام آرم ارتش بزرگ پيشوا رو روي اون لپهاي قشنگت داغ بزنم
سه: وقتي انگشت قطع شده بي خيال دستم شدم، بگم يا نه؟
دو: وقتي چشمي نيست داغ روي لپ هم ديده نميشه، بگم يا نه؟
ژلي: بگيد و هرچيام دلتون ميخواد توش دروغ اضافه كنيد من چيزي كه ميخواستم فهميدم
دو: ميگيم بدون دروغ مطمئنيم راست رو قبول نميكني
سه: ما رو برگردون سلولهامون
ژلي: بچه من اينجا دستور ميدم راستي شسصت پاي چپ بزرگي داري
دو: يه روز گروه ما به همراه 1789 قرار شد بريم اصطبل انتهاي مدرسه رو تميز كنيم قرار بود نيروي جديد بياد 227 نفر كه جا براي خواب كم بود
سه: يك ساعت اصطبل رو تميز كرديم
دو: هر كس يك گوشهي اصطبل . با تمام قدرت مشت زديم توي ديوارها و داد زديم که تموم شد....
سه: سقف اصطبل اومد پايين
دو: چشم باز كرديم توي بيمارستان بوديم
سه: همه يك كمي زخمي شده بوديم
دو: 1789 تيركي توي سرش خرده بود و جمجمه شو شكسته بود
سه: ميگفت مرگ رو داره به چشمش ميبينه ولي هنوز زنشو نديده
دو: اون دستور داده بود تا وقتي همه خوب نشدن هيچ كس رو مرخص نكنن
سه: يك روز صبح بعد از صبحانه خوابيده بوديم كه با صداي يك زن از خواب بيدار شديم
دو: زن 1789 بود توي منبع آب پنهان شده بود اومده توي بيمارستان پادگان ژلي: امكان نداره سه: گفتم باور نميكني. اون برنامشو ریخته بود با يك دستورالعمل و يك دست ورق بازی...
دو: نوشته بود با صداي بلند آواز ميخونيد و شروع به بازي كردن ميكنيد همه پشتتون به اون دو تا...
سه: به اونام بگيد راحت باشن اينجا توي جنگ ماه عسله ژلي: واقعن توقع داريد من باور كنم؟!!!!
دو: نه، فقط خواستي و ما تعريف كرديم ژلي: فرماندهي نامردي داريد فقط به فكر يكي از سربازاش بوده....
سه: اون به فكر ما هم بوده بعد از مرخص شدن تا دو ماه نه پست داديم نه نظافت كرديم
دو: اون به فكر همهي سربازاش هست هميشه [نور دو و سه ميرود نور چهار و هفت ميآيد، نصف صورت هفت با فلزي پوشانده شده و دستهاي چهار به دو طرف كشيده شده زنجيرهايي از آن آويزان است]
ژلي: ميشنوم هفت: Ein volke in Reich einFuher -: اِین وٌلک، اِین رِیش، اِین فٌوهرر- یک ملت، یک رایش، یک پیشوا
ژلي: خوشم مييابد با اينكه نصف صورتتو از دست دادي، هنوزم ذوق داري [مكث] ميشنوم
چهار: ...
ژلي: هي بچه گفتم ميشنوم يعني جواب ميخوام توي اون مدرسه يادتون ندادن دستور از مافوق كه ميياد هر جوري هست بايد عمل بشه
چهار: چرا ولي مافوق رو برامون تعريف كردن
ژلي: نخير بيخوبي به حرف فرماندتون عمل كردم تو حتي با آغوش باز هم بداخلاقي
چهار: اگه آغوش رو براي دوستت باز كني خوش اخلاق ميشي ژلي: يعني من دوستت نيستم هم آغوشت باز كردم هم تزیینش كردم
هفت: زنجير يعني اسارت
ژلي: اشتباه ميكني كتابخون، بعضي جاهام ميشه حفاظت مثلن در انبار اسلحه [مكث] بچه من مادرت نيستم به جاي اينكه ازت حرف بكشم نازتو بكشم
هفت: ژلي تنها بازجويي زن جهان است كه ناز اسيران را ميكشد ولي هيچ حرفي پنهان نميگذارد او زندانش را خودش ساخته، خودش اسير ميگيرد خودش حرف ميكشد و خودش هم اعدام ميكند هيچ كس ازجاي او خبري ندارد
ژلي: اين مزخرفات چيه؟!
هفت: نوشتهي صفحه اول نشريه خودتون بود ما هر ماه ميخونديمش
چهار: اون ميگفت جنگ هيچ چيزش قابل پيشبيني نيست پس ما بايد تا ميتونيم دشمنُ خوبِ خوب بشناسيم
ژلي: يعني فرماندتون كامل منو ميشناسه؟!!!
هفت: بانو ژلي صدات ميكنه و توي خيلي از مثالهاش تو هستي
ژلي: هي كتابخون نصف ديگه صورتت هنوز سالمه
هفت: لب پاييني تو گاز بگير تا سِر بشه و موقع دروغ گفتن نلرزه
ژلي: هي كتابخون اين جملهي منه
چهار: اين مثال اون بود، روز ششم نگهباني برجك بودم وسط تابستون بود خون دماغ شدم اگر ميفهميدن پست ازم ميگرفتن و يك هفتهي ديگه دوباره بايد مياومدم برجك پس با يك دست دماغمو گرفتم با اون دست شلوارمو كشيدم پايين با سرنيزم شرتو پاره كردم دادم تو سوراخ دماغام تا خونش بند بياد با بقيهشم برجكو تميز كردم پستم تموم بود اومدم پايين از شانس بدم تمرين تير پنهاني بود
هفت: چاقوهاي ريزي رو به كش شورتت ميبندي توي مواقعي يه دردت ميخوره اون ميگفت اينو از دوستاي ژاپنيش ياد گرفته
چهار: به منم چاقو دادن ولي من شورت نداشتم، توي شلوغي گشتم و سريع يه سيم برق پيدا كردم سيم رو لخت كردم يه كمربند درست كردم و به كمرم بستم تمرين شروع شد جزو نفرات اول شدم سرگروهبان شك داشت خيلي محكم گفتم ميخواي بكشم پايين ببيني به كجاي شورتم دوختم ژلي: خيلي خب ادامه نده بقيشو فهميدم
چهار: مطمئنم اشتباه حدس زدي
هفت: سرگروهبان بهش گفت نميخواد بدو از بقيه عقب نموني
چهار: از شانس بد من اون شب نوبت حموم گفتن نفرات اول تمرين تير پنهاني اول از همه برن حالا بايد چي كار ميكردم
ژلي: سرگروهبان توي حمومم مياومد؟
چهار: نه لباس زيرهامونو قبل از حموم چك ميكرد تميز باشه، شپش نداشته باشد
ژلي: پس اين ديگه لو رفتي و حياط مدرسه رو با قاشق آب ياري كردي
چهار: نه داشتم وسيلههامو جمع ميكردم سرگروهبان صدام زد و گفت بسته داري گرفتم رفتم روي تختم باز كردم دوتا شرت توش بود روي يكي از شورتها با رنگ قرمز نوشته بودند لب پايينتو گاز بگير تا سِر بشه و موقع دروغ گفتن نلرزه، زيرش هم همون دايرهي معروف بود [مكث] نميدونم از كجا ولي همه چيز رو ميدونست
ژلي: خيلي خوب بود تا حالا هيچ كس خاطرهي شورتي برام تعريف نكرده بود، توام ازش شورت گرفتي؟
هفت: من ازش يك انجيل گرفتم
ژلي: انجيل؟!
هفت: آره انجيل ترجمهي آلماني، مارتين لوتر 1522 عهد جديد و 1534 عهد جديدشو ترجمه كرده بود
ژلي: خوب انجيل به چه كاري ميياد؟
هفت: نوشته بود بخونش اين ترجمه يكي از سببهاي تشكيل نهضت اصلاح طلبي (رفورماسيون) توي قرن شانزده ميلادي شده با كتاب مقدسهاي جديد مقايسه كن مطمئنن نكات به درد بخور زيادي توشه
ژلي: اينا چرت و پرتِ
هفت: نه براي اون تازه مقاله آلمان يعني چهارو بهم داد [مكث] يعني ويچ...
ژلي: سه اصل اعتقادي ما چيه؟
هفت: 1- اعتقاد داشتن به آلمان مقدس 2- اعتقاد داشتن به قوم برگزيدگان (قوم آريايي) 3- نفرت از دشمن (قوم يهود) ژلي: هـِ ... هـِ يعني شماها هفت: اين نظر شماهاست ولي من ميگم ارنست بونگر توي رمان توفان فولاد كه سال 1920 چاپ شده حرف بهتري زده
چهار: هي دوباره شروع كردي چرت گفتن
ژلي: بداخلاق يكبار گفتم خفه شو دفعهي بعد خفت ميكنم [مكث] ميشنوم
هفت: توي اون كتاب اومده هويت ديد خاص خودشو به جنگ تحميل كرده و از شور و اشتياق بيوصف جنگ و خونريزي ميگه و از تأثير جنگ بر زندگي آدمها ميگه
ژلي: خب اينم كه همون حرف من ميشه
هفت: نه نكتهي مهم توفان فولاد اينكه بعد از تأييد بيپرواي قهرمان سازي توي جنگ از آثار مخرب جنگ روي انسانها ميگه كه يكي از اونا برتري دادن خود بر ديگري با تكيه بر داشته هاي جمعي نه قابليتهاي فردي
ژلي: ديگه
هفت: بيشتر نميدونم تا همين جاشم از توي يادداشتهاي كنار كتاب اون فهميدم ولي مطئنم اگه جنگل 125 يونگر ميخوندم خودم همه چيز رو ميفهميدم
چهار: ديدي گفتم
ژلي: بداخلاق خريت كردي خيلي تكون خوردي به اون زنجيرها ، نخها نامرئي وصله كه سمش با تكون خوردن فعال ميشه گفتم بهت تكون نخور [مكث] نترس. كاريت نداره فقط گوشتاي تنو ميخوره و استخونِ خالي ميشي . خواستي زودتر بگو دستاتو قطع كنم [نور چهار و هفت ميرود و يك و شش ميآيد]
يك: بیستم آوريل 1889
شش: باوريا بين آلمان و اتريش
يك: نام پدر آلونيس
شش: كارمند اداره گمرك نام مادر كلارا، خانه دار يك: كودتاي آب جوفروشي
شش: تأسيس حزب يازده نفر، درست كردن پرچم، سرود براي حزب، تشكيل جلسات در مكانهاي مطرح، انتشار روزنامه يك: كودتا شكست خورد
شش: توي زندان كتاب مقدس شده ی نبرد من رو مينويسه
يك: سي ژانويه 1933
شش: رئيس جمهور سالخورده ، صدر اعظمش ميكنه
يك: ساعت 3:30 بامداد 22 ژوئن 1941نبرد بارباروسا به روسيه حمله ميكنن
ژلي: ميشنوم
شش: اومدي داشتيم بازي ميكرديم
ژلي: فهميدم و ميشنوم ولي آخرش مثل مدرسهها بازي به موعظه ختم نشه
يك: روي سگك كمربند سربازاتون نوشته - uns mitt Gott - خدا با ماست
ژلي: بچه اين شعار موعظه نيست
شش: بيخيال 20 مارس 1933 اردوگاه شائر 16 كيلومتري مونيخ درست ميشه
يك: 10 مي 1933 كتاب سوزي نويسندگان يهودي
شش: 15 سپتامبر 1935 يهوديها حق ندارند با افراد ما ازدواج كنند
يك: توي دههي سي، چهارصد تا قانون صذ يهوديها
ژلي: يعني پاك شدن جهان از كثافتهايي مثل شما
يك: 21 آوريل 1940 يه نامه برام اومد نوشته بود كلوسوس باش
شش: ماشين رمزگشا 200 لامپ، اندازه كل يك كاميون كوچك، پيام ميگرفته بعد از شش ساعت رمزگشايي ميكرده
ژلي: يعني تاريخ دون تو بايد 200 جاي بدنت سالم باشه خوب من دوهزارتا جاي بدنتو سالم ميزارم اما مطمئن باش رگ عصب پشت گردنت جزء اون دوهزارتا نيست. نترس شش تا دوست اينجا داري كه همهي كاراتو انجام ميدن، مشكل بلعيدن غذا رو نميدونم ميخواي چي كارش كني؟ فكر كنم از كتابخون بپرسي شايد يه چيزي يه جايي خونده باشه
يك: هرگز نگو پايان كار نزديك است هرچند كه ابرهاي شما چون سرب سنگين آسمان را پوشانده
شش: لحظهي رويايي ما فرا ميرسد، صداي گامهايمان خواهد گفت: ما اينجاييم
ژلي: هميشه خوشم مياومد از زنداني كه اميدشو از دست نميده اما بچه جون اميد توي جايي تعريف داره يه روزي يه جايي يه كسي منتظر اومدنت باشه نه الان كه اسمتون رو جاي مردهها رد كردم يك قبر برای هر هفتاتون كندن يك: هي پسر جنگ اول
شش: 1565 روز طول كشيد
يك: 65 ميليون نفر اومدن
شش: نه ميليون نفر كشته شدن
ژلي: خفه شيد
يك: 22 ميليون نفر از كار افتادن
ژلي: گفتم خفه شيد يك: هفت ميليون نفر براي هميشه ناقص، پنج ميليون نفر مفقود
شش: 28 ژوئن 1919 عهدنامهي ورساي به شكست خورده تحميل شد
ژلي: از يادآوريت ممنونم بچهي تاريخدان [مكث] نظرم در رابطه با زدن رگ عصبيت عوض شد. برتون ميگردونم توي سلولهاتون و منم ميرم به اتاقم پشت ميزم ميشينم مثل شما در ديوار نگاه ميكنم يك: حاشيه نرو، يه اصل مهم ميگه حاشيه رفتن موقع زدن حرف مهم از اهميت اون حرف كم ميكنه ژلي: موافقم[مكث] من روي ميزم يك سري كليدِ ، ضامنهاي سلاحهاي سردي ان كه توي ديوارهاي سلولهاي شما جاسازي شده. هر وقت يكي از اونها زده بشه يكي از اون سلاحها آزادي ميشه و ممكن شماها رو زخمي كنه دعا كنيد پشت ميزم خوابم نبره [مكث] نترسيد من هميشه بيدارم [نور يك و شش قطع ميشود و نور پنج ميآيد] ژلي: ميشنوم پنج:... ژلي: چرت نزن حرف بزن پنج: بيدارم چي ميخواي بگم ژلي: از خودت بگو پنج: سال هزار و نهصد و.... ژلي: از خودت بگو نه بچگيهاست پنج: من تاحالا نه اونو ديدم نه ازش نامه داشتم نه پيام خصوصي فقط 23 تا دستور تنبيه داشتم یک آبپاشي با .... ژلي: بچه گفتم از خودت بگو پنج: توي يكي از بمبارونها خونمون رفت هوا و همه چيز سوخت، مادرم، خواهرم، برادرم ژلي: تو چرا زندهاي؟ پنج: از شانس بد خونه نبودم ژلي: بچه بايد بگي خوششانسي پنج: نه ديگه همسايهها بردنم مدرسه گير اون افتادم بعدش گير جنگ الانم گير تو ژلي: خب اين يعني شانس بعد از اين همه مرد حالا گير يك زن افتادي ميتوني بفهمي پنج: نه چون اسيرم، اسير اسيره چه توي زندان باشه چه توي وان حموم ژلي: همه چي بستگي به زندانبانش داره مرد باشه بزنه و حرف بگيره، زن باشه صحبت كنه و حرف بگيره پنج: ترحم به يك غريبه اولين اصل يك جنگ طلبِ اون گفته ژلي: غلط كرده، تازه مادوتا غريبه نيستم الان چند روزيه همديگرو ميشناسيم از همه مهمتر اين كار ترحم نيست شروع يك رابطه است پنج: من هميشه از اين روابطهها فراري بودم ژلي: چرا؟! همه مردها آرزوشو دارن پنج: من ندارم، رابطهاي كه با فاصله شروع ميشه انتهاش مرگه اون گفته ژلي: غلط كرده فاصله كجا بود بچه من دارم تو رو ميبينم تو هم منو پنج: اما من صورت تورو نميبينم ژلي: من خودم هم سالهاست صورتمو نديدم پس با هم برابريم پنج: ببين خانم ژلي: اسمم ژليِ پنج: ژلي من هيچ اطلاعاتي ندارم، خنگترين فرد مدرسه بودم نميدونم براي چي نگهم داشتن ژلي: تو تكتيرانداز ماهري هستي، فرماندهي گروه شناسايي ما، ديدهبان پادگان ما، هفتا از مسلسلچيهاي ما، چشم چپ عكس پيشوا توي اتاق فرماندهي عمليات ما پنج: عملیات كروسك بود[مكث] تك تيرانداز توي جنگي Dora داره بيخودِ ژلي: آفرين Dora ميشناسي پنج: Dora مدت ساخت شش هفته، 25 قطار قطعاتشو بار زدند دوهزار نفر در پروژهي ساخت شركت داشتن تا آخر جنگ 48 تا بيشتر نميتونه اينو اون گفته ژلي: غلط كرده راستي چرا و چشم چپ عكس پيشوار رو زدي البته بگم براي اين كارت خيلي از دستت ناراحتم پنج: شرط بندي بود با تك تيرانداز خودتون، توي جنگ پيدام كرد قبلن هم محلهاي بوديم نميدونم چي شد كه امد سمت شما ژلي: حتمن يا از دين برتر بوده یا از نژاد برتر [مكث] ميشنوم پنج: توي دوربين تفنگم ديدمش، اونم منو ديده بود نميدونيم چرا هيچ كدوم شليك نكرديم تا شب صبر كرديم و از مخفيگاهامون اومديم بيرون همديگر رو ديديم ولي حرفي نزديم. موقع برگشتن فردا ساعت دو همين جا قرارمون ژلي: احمقا. هم تو هم اون سربازما. كه من شك دارم از نژاد برتر بوده پنج: مادرش آلماني ژلي: همون خون كامل ما توي رگهاش نبوده بعدش چي شد پنج: ساعت دو اومد با يك دست لباس سربازهاي شما پوشيدم باهاش اومدت تو پادگان ژلي: وقتي خيانت اول رو بكني بعديهارم پيش ميياري كجا رفتيد توي پادگان پنج: دستشويي البته پشت ديوار كنار چاه جلوي روي ما يك ديوار بود كه دوتا آجرهاي رديف هفتم نداشت گفت تفنگ رو ميذاري اونجا عكس پيشوا بالاي ميز فرمانده به ديوارِ توچشم راست من چشم چپ هر كي برنده شد در مورد اون يكي تصميم ميگيره ژلي: ميدونستم سرباز ما با همهي اشتباهاتش برنده ميشه ولي تو خيانت كردي پنج: من از اولم چشم چپ نشونه گرفته بودم كه اون برنده شه ژلي: يعني ميخواي بگي اون سر فرماندرو تركوند پنج: آره نديد از حفظ زد از روي ساعت ميدونست فرمانده از ساعت 2:30 تا 2:45 هر روز پشت اون ميز ميشينه و گزارش ميخونه با نسبت فاصله چشم عكس تا سر فرمانده ، زد ژلي: آخه چرا؟ پنج: گفت سه تا دليل دارم: 1- ژنرال اتاقش تميزترين جاي پادگان بوده ولي جاي خواب سربازها كثافت خونه است 2- ارزش ستارههاي لباس ژنرال از ارزش زندگي سربازهاش بيشتر بوده 3- سربازها گاو نيستند كه ژنرال پرچم تكون بده و اونا حمله كنن و ژنرال نگاه كنه ژلي: اينا رو خودش برات گفت پنج: نه بعد مسابقه منو از پادگان برد بيرون برگشتم مدرسه همون شب نگهبان ضلع غربي مدرسه بين درختها شدم ژلي: فرماندهي بي رحمي داشتي پنج: سرپرست بودم نفهميدم چي شد كه سروته از شاخهي يك درخت آويزون شدم جلوي صورتم يك راديو بود كه صداي اون ازش پخش ميشد ژلي: فرماندتون پنج: نه هم محلهايم گفت فرماندت اسيرم كرد چون برف توي دهنم نذاشتم بخار دهنمو ديد از تو كمين بيرونم كشيد به خاطر تو آزادم كرد و موقع آزاديم بهم گفت فرماندت تا لايق به اين سه دليل اومدم ازش تشكر كردم دارم ميرم روسيه اونجا هيچ كس دستش به من نميرسه قدر فرماندتون داشته باش هنوز حرفش تموم نشده بود راديو منفجر شد چشم باز كردم توي بيمارستان بودم همهي مژههام ابروها سوخته بود [مكث] ژلي من از اون متنفرم ژلي: حتماً ميخواي ببينيشو توي صورتش تف كني پنج: نه ميخوام بپرسم اين همه من توي هيچ گروه سه تايي نبودم و شبها تفنگ بغل كردم و خوابيدم چون تك تيرانداز بودم آخرش چي شد ژلي: هيچي يك تك تيرانداز خوب شدي وقتي با تفنگت خوابيدي ديگه از دستش ندادي [مكث] من آرزو دارم يكي از منشيهاي پيشوا بشم تا ديگه هيچ موقع از دستش ندم پنج: مطئنم بهش ميرسي، تو هر چي ميخواي بهش ميرسي، اون هميشه ميگفت [نور ژلي ميرود كمكم نور بقيه سربازها ميآيد آنها ناله دارند اما سعي ميكنن پنهان كنند كمي همديگرو نگاه ميكنند و با سر به هم اشاره ميكنند و لبخند ميزنن و مكث، سكوت، نگاه] يك: روزگاري مردي تنها از راه آمد هفت: مرد در اين داستان اشكالي جست، براي پيرزن چون يك دوست شد دو: گفت بايد زنده ماندن نان به او دهيم همه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش حتي نسيمي در كار نبود پنج: ژلي... اسمش ژليِ دو: از كجا فهميدي؟ پنج: خودش بهم گفت هفت: يعني مطمئني همون دختريه كه اون ميگفت پنج: يعني هيچكدوم تا حالا اينو نفهميده بوديد چهار: ما شك داشتيم اما مطمئن نبوديم سه: شواهد كافي نشده بود پس نميتونستيم باور كنيم پنج: من مطمئنم خودشه يك: طرف درك كرده چي بخواد اما درك نكرده از كي بخواد شش: سختش نكن يك: قطارها روي ريلها ساكن در حركتند واگنهاي پشت سرهم خوابند و حركت ميكنند ريل بان بيدار است پنج: مثلن آسونش كردي دو: اي بابا تو چقدر خنگي يعني اون فهميده كه بين ما يه چيزهايي هست اما نفهميده چي هست پنج: خب اين كه واضحِ فهميدن نميخواست سه: ولي اون چيزه چي هست رو نميدونه پنج: كدوم چيز نميفهمم ما چيزي نداريم هر اطلاعاتي داشتيم اونم داشته از همهي هماهنگيهاي ما خبر داشته تمام جواب سؤالهاي رو ميدونسته اما دوست داشته بگه ميشنوم ژلي هممونُ گذاشته سركار يك: ريلبان پيداست تك تيرانداز دست را نشانه بگير كودك او روي زانوي مادرش منتظر آمدن پدر است پنج: من هميشه موقع كلاس شعر داشتم گُه و كثافت جمع ميكردم هفت: سرش را زدي افتاد روي اهرم برگشت قطار به ريل از روي كمرش رد شد حالا اهرم عضوي از بدن اوست پنج: الان فهميدم گُه جمع كردن تشويق بودن چون يه خورده هم مغزم گهي نشده [نور سربازها ميرود .نور ژلي ميآيد. پيانيست همچنان مينوازد] ژلي: با هزار زحمت يك يونيفرم بزرگ پيدا ميكني ميشيني طوري با اندازههاي بدنت تنظيم ميكني كه هيچ كس شك نكنه تو يك زني حتي شلوارتم طوري درست ميكني كه اندامتو مردونه نشون بده به قول كتابخون عين اون زن سويسي چي بود اسمش دوبورا سامليسون تير خورده بود توي رونم،خودم در ميارم و ميدوزم كه كسي نفهمه من يه زنم. يك شب ساعت سه نصف شب توي سرماي ژانويه خودتو ميرسوني نوك يك كوه كه بري توي غارشو خودتو بشوري اونوقت يك سرباز پخمه گريه كنان بياد خودشو فحش ميداد كه چرا سر پست چرتش برده الان باید تنبیه بشه و نصف شب باید توي آب سرد غار بره خودشو تنبيه كنه . منو لخت ميبينه. مجبور ميشي هفتهاي دو سه شب بياريش آب تني تا هم بشوريش هم اون بتون يك زن لخت رو نگاه كنه. حتي بعضي از شبها حسرت بخوري حداقل كاش يه مرد تو رو لخت ديده بود. بعد از مدتی می فهمی اونشب كسي نفهميده بوده و سرباز خودش از ترس فهمیدن بقییه خوودشو تنبیه کرده.بالاخره از چيزي كه ميترسي سرت ميياد سرباز پخمه براي پوززني رفيقهاش آمار تو رو گهي ميكنه مجبور ميشي از پادگان فرار كني در صورتيكه چنتا پله كمتر با نگهباني اتاق پيشوا فاصله نداشتم. لباس زنونه پوشيدم و با اسم اصلي خودم- ژلي- برگشتم توي آشپزخونه. سيب زميني پوست ميكنی و شروع كني و خودتو می كشي بالا تا بشي افسر بازجوي چنتا احمق و تنها دلخوشيت اين باشه كه يك روز پيشوا ميياد اينجا و سر ميزنه و تو ميتوني از نزديك پيشوا رو ببيني. [مكث] مطمئنم يه روز ميياد چون آوازهي شهرتم همه جا رو پر كرده [ژلي راه ميرود و در تاريكي اشاره ميكند و يكي يكي شمارهها روشن و بعد چند لحظه خاموش ميشود. بعد از چند رفت و آمد نور شش و چهار و سه ثابت ميماند ميشود و بقيه خاموش ميشوند] شش: روزگاري سرجوخهاي آمد و با چماقش بر مغز مرد كوفت چهار: مرد ديگر سخن نگفت اما سرجوخه چيزي گفت سه: صدايي كه پيچيد اين بود هر سه: مرغان در سكوت و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود ژلي: ميشنوم سه: تركيب خونش كامله [مكث] با شماها فرق داره شش: پيشاني برجستهاي داره، بيني خميده، پشت سر صاف چهار: گوشهاي بيرون زده، چشمهاش حيلهگر و مكار ژلي: دستورالعمل شناسايي شمارو نميخوام، مثل ميمون راه ميريد، مستقيم به كسي نگاه نميكنيد، هيچ موقع نبايد به چاپلوسيشون اطمينان كني چون تا پشت كني كشته ميشوي چهار: آنكه چشم به روي خورشيد ميدوزد ماه به قبضهاش ميزند پيرهن لكه برداشته ژلي: آفرين باور كردي روزاي آخر عمرتِ و شاعر شدي [مكث] بمب كشتي سه: نفري يك كمربند بمب دستي، هر نفر هفتا شش تا با آهنربا يكي بي مصرف تا فاصلهي صدمتري كشتي پاروزنان جلو ميري كمربند ميبندي و هفتمي رو توي دستت ميگيري شش: شيرجه ميزني و تا ميتوني زير آب ميري و وقتي ميياي بالا و سريع ميري پايين كمربند رو به كشتي ميچسبوني توي فاصلههاي بيست سانتي برميگردي چهار: كمي كه دور شدي بيمصرف رو روي آب رها ميكني بالاخره بي مصرف به يكي از اونا ميچسبه و بمب منفجر ميشن و بقيهام كه طاقت بودن بدون ديگري رو ندارند منفجر ميشن كشتي غرق ميشه شش: بمبها رو توي 157 روز ساختيم، 7 تا عمليات باهاش انجام داديم و كلاً 217 بمب داشتيم ژلي: اينجوري... سه تا بمب زياد ميياد سه: يادگاري نگه داشتيم ژلي: كاش هفتا بودن الان استفاده ميكرديم ولي به جاي كشتي توي كندو... چهار: اون فراري بيمارستان ا ُوُ ا رِ ژلي: امكان نداره شش: خيالب راحت شد آمارشو رد كن ژلي: بدتر شد مجروح جنگي، دست راست شكسته انگشت پاي چپ قطع شده از پنجرهي طبقه سوم بپره پايين و زنده بمونه امكان نداره سه: هميشه توي بيمارستان ها درختي كه خودشو سپر ميكنه و تو ميتوني راحت تا ظهر توي اطاقت بخوابي حتماً زيرش پر برگ و انبار علف خشكِ چون نور خورشيد بهشون نميخوره آتش نميگيرن ژلي: اين حماقتِ اگه علفها رو برده بودن چي؟ چهار: چيزي راه گيرش نيست، نه در مي شناسه نه كلون از همه چي رفته ميكند او را كه آغازيست جاودان بال ميزند ژلي: بال ميزند جاودان[مكث] اين شعر منه سه: براي اون گفته بودي كه همش زمزمه ميكرده ژلي: شماها حفظش كنيد تا بتونيد موقعي كه دارم پوست ميكنمتون با صداي بلند برام بخونيد شايد دلم به رحم بياد و تير خلاص رو بزنم [مكث] حرف آخر شش: مرور اشتباهه، خطاست چهار: مغرور شدم، به حرف اون گوش ندادم هفتادوهفتمين زخم روي دستم نزدم. نمكُ ظهر با غذام خوردم يك لحظه خوابم برد چشم باز كردم تك تيرانداز نبود و اسلحهي تو روي سرم سه: كلك سايه ديوار توي تاريخ بارها اتفاق افتاده و هميشه غير اون دو نفر پاي آتش نفر سومي هم هست اون هميشه تأكيد داشت از تاريخ و حرف اون درس نگرفتم سر لولهي تفنگت گودي گردنمو پر كرد ژلي: من هميشه تنها كار ميكنم اون دو تا عروسكهاي من بدون كه هر شب توي بغلشون ميخوابم تو دستگير شدي و اونام سوختن شش: اون ميگفت اسلحهها مثل زنها ميمونن هميشه بايد باهاشون باشي مخصوصن توي عمليات و كمينها امتحانش كن ببين جوابتو ميده يا نه هميشه از سالم بودنشون مطمئن شو [مكث] اولين باري كه به يك زن اطمينان كردم با ضربه قنداق تفنگ يك زن ديگه بيهوش شدم [نور سه و چهار و شش ميرود و نور يك و دو و هفت ميآيد] ژلي: ميشنوم يك: اون همه جا هست و هيچ جا نيست دو: ماها هميشه مطمئنيم اون يك جايي نشسته و داره ما رو نگاه ميكنه ژلي: نكنه فرماندتون... هفت: نه او آدم مثل ماها ولي دلش بزرگه ژلي: شعار ممنوع دو: اون آمار رفتارهاي تو رو كامل داشت ژلي: امكان نداره چون هيچ كس از اينجا زنده بيرون نرفته هفت: چند وقت قبل يك سرباز اسير نكردي كه قد خيلي بلندي داشت ژلي: چرا چشماش غرق خون و گوشهاشم كر يك: دلت به حالش سوخت و نكشتيش ژلي: اين اولين و آخرين باري بود كه اين كارو كردم. توي هيچ سلولي جا نميشد آوردمش اينجا سه روز اينجا بود خستهام كرد بردمش يك جايي رهاش كردم كه تا الان جسدشم شغالها خوردن دو: اشتباه ميكني اون زنده مونده ژلی: امكان نداره روي لباسش چنتا ستاره داشت هركي ديده باشه كشدتش كه جايزه بگيره يك: اسمش سرباز 9999 بود توي يكي از عمليات پاكسازي روستاها پيداش كرديم اون گفت نگهش ميداريم دو: اون يادش داد چه جوري از قدرت دستاش استفاده كنه و نارنجك پرتاب كنه هفت برابر يك سرباز درجه يك پرتاب ميكرد هفت: روزي كه تو اونو دستگير كردي هفتا سرباز ديگه رو نجات داده اينجا بود كه خودشو به كري زده بود ژلي: امكان نداره من زير گوشش شليك كردم و اون عكسالعملي نداشت يك: اون يادش داده بود چه جوري شنواييشو از كار بندازه ژلي: نگيد كور هم نبود كه اينو با هيچ تمريني نميشه درست كرد هفت: ولي اون كور نبوده چشمهاش هميشه همين جوري پرخون بود دكترا ميگفتن كاري نميشه براش كرد و بالاخره كور ميشه ژلي: كثافت،كثافت چرا من نكشدمش دو: ميگفت هميشه از غذاي خودت بهش ميدادي ژلي: لطف نبود مزدش بود صبح تا ظهر، عصر تا شب انگشت های پاي من توي دهنش بود ميليسيد ، تاولهاي بين انگشتهام كه به خاطر پوتين بود خوب شده بود هفت: ميخواي قصه زنده موندنشو بدوني ژلي: خيلي كوتاه يك: دست هاي بستشو اينقدر به چوب درخت ميكشه تا طناب بريده ميشه از شانس خوبش دو تا از زنهاي كافه شاپرك پيداش ميكنن ميبرنش اونجا يك ماهي بوده تا خوب خوب ميشه ژلي: زنهاي هرزه هميشه گفتم اينا آبروي ما رو ميبرن [مكث] خيلي خب حوصلمو سر بردين بريد فكر كنيد براي كشتنتون به يه راهي غير از تيرباران هر پيشنهادي بديد من قبول ميكنم دو: ميترسي تيربارون كني اينجا لو بره ژلي: نه خيالم راحت چون امروز صبح هواپيماهاي ما مدرسهي شما و چهارتا روستاي اطرافشو با خاك يكي كردن فرماندتون هم مرده هفت: امكان نداره ژلي: داره خبري كه ارتش خودتون منتشر كرده گفتن ده فرماندهي درجه يك ارتش كشته شدن مسخرهها ميگفتن ژنرال [هر سه سرباز ميخندند]خفه شيد. نه بخنديد خوشحالم ميبينم از مرگ فرماندتون شاديد يك: اون زنده است ژلي: چرتِ دو: اين جمله رمز بين ما بوده ده فرماندهي درجه يك يعني ما زندهايم هفت: ادامهي خبر نگفت همه چيز سوخته حتي مجسمهي شير چوبي حياط مدرسه ژلي: چرا گفت من خنديدم... يك: توي حياط مدرسه ما فقط يك ميل پرچم بود و بس [نور سه سرباز ميرود و نور پنج ميآيد] پنج: گفتن ميخواي بكشيشون ژلی : من امشب می خوام بکشمتون [مكث] تو هم هستی پنج: ژلی قول دادی همکاری کنم زنده می مونم ژلي: تا همين الان زنده موندي حتي بيشتر تا شبم زنده ميموني من براي موندن زير آورا، تصادف، پرت شدن توي دره كه قول ندادم پنج: كثافت آشغال ژلي: دركت ميكنم ساعتهاي آخرته پنج: هميشه اون ميگفت وقتي خيانت ميكني اره رو تا نصفه توي بدنت فرو كردي حالا يا بفرست تو و مال خودت بكنش و يا بكشش بيرون ژلي: فرماندت درست گفته تو گوش نكردي آخه احمق من چه جوري يك هفته لخت به ميل پرچم بسته بودن تا تنبيه بشم و الان زندم اونم توي پادگاني كه هشت هزارتا سرباز داره غير از دو هزار درجه درار [مكث] آمار بچه كتابخونتم اشتباه بود، تاريخ دان از آب ميترسه و شنا بلد نيست [نور پنج ميرود] ژلي: بايد اعتراف كنم براي اولين بار شكست خوردم، نيروهاي دشمن به اينجا خيلي نزديكن و اين سربازها حيفِ بميرن ولي اگه زنده بمونن از من بگن پيشوا پيش خودش چه فكري ميكنه. به هر حال كمربند منوري درست كردم شش تا دونه فتيله چند صدمتري ندارم همين شصت مترم كافيه ميرم و آتش ميزنم اميدوارم نيروهاي اونا زودتر از توپخونههاي ما دست به كار بشن. خداحافظ شش تا احمق [نور ژلي ميرود نور سربازها ميياد پنج پشتش به تماشاچيها ميباشد سربازها به هم نگاه مي كنند و ميخوانند ] يك: روزگاري مرداني از گرد راه آمدند دو: آمدند به سربازها محبت كنند سه: سربازها جوابشان گلوله بود پنج: مردان سكوت كردند چهار: گرچه بر پيشانيشان اخمي بود شش: آنقدر در سكوت ماندن تا همه چيز برملا گشت پنج: اما كرمها در بدنشان رخنه كردند هفت: سكوت كردند تا سربازها هيچ نگويند و يك صدا پيچيد همه: مرغان در سكوتند و قلهها در آرامش، حتي نسيمي در كار نبود [نورهاي رنگي يكي يكي صحنه را روشن ميكنند و خاموش ميشوند. نور ميرود نور ميآيد سربازها به جز پنج لباس يك دستي بر تن دارند صداي شادي و جشن همه جا را پر كرده نوارهاي رنگي از آسمان ميبارد و گهگاهي سربازها دست تكان ميدهند ژلي وارد ميشود سرش بدون مو است و به آرامي راه ميرود در ميان جمعيت ميايستد و نگاه ميكند سربازها به خط ميشوند حركت ميكنند از جلوي ژلي رد ميشوند چهار او را ميشناسد به شش اشاره ميكند و شش به هفت برميگردند ژلي فرار كرده به دنبالش ميروند از طرف ديگر پنج با اسلحهاي كه پشت كمر ژلي گرفته وارد ميشوند نور ميرود] [نور ميآيد ژلي در ميان صحنه نشسته و به نقطهاي خيره است سربازه دور او جمع شدهاند و پنج اسلحه را روي سر او گذاشته است] يك: روزگاري خرسي آمد سه: خرس آداب معاشرت نميدانست چهار: خرس خالي از دانستن به هر كوچهاي سرك ميكشيد و مرغي شكار ميكرد شش: خرس به تمام جنگل سرك كشيد دو: نسيم از ميان جنگل ميبوييد خوشهها در پيچ و تاب و رقص هفت: جنگل آرام در نجوا دامن شب آكنده از ستارهها همه: آنگاه نه مرغان در سكوتند و نه قلهها در آرامش نسيم را ميتوان احساس كرد [سكوت و همه همديگر را نگاه ميكنند] ژلي: [بلند ميشود و بقيه عكسالعمل نشان ميدهند، پنج لولهي اسلحه را به او فشار ميدهد و او را مينشاند] هي بچه بگير كنار اون تفنگ رو و مواظب باش شلوارت گِتر نداره خيس كني ميريزه زمين [مكث برميگردد تكتك آنها را نگاه ميكند] من هيچي نميخوام ميدونم حكمم اعدامِ، ميدونستم و اومدم [مكث] من ازتون فقط يك خواهش دارم اونم در جواب شب آخر كه گذاشتمتون و فرار كردم [سكوت حكم فرماست ژلي يك دور ميچرخد] بذاريد من اونو ببينم [دور ديگري ميزند همه زمين را نگاه ميكنند صداي پيانو قطع ميشود، پيانيست بلند ميشود نزديك ميآيد همه خبردار ميايستند ژلي پاهايش شل ميشود و ميافتد پنج با پا به او ميزند كه بايستد پيانيست پنج را به گوشهاي پرت ميكند دستش را دراز ميكند ژلي ميگيرد و بلند ميشود پيانيست از جلوي ژلي كنار ميرود فاصلهي آنها به اندازهي دستهايشان ميشود دست ژلي كمكم دور ميشود اسلحهي كمري توي دست پيانيست نمايان ميشود ژلي لبخندي به روي صورت دارد و زيرچشمي پيانيست را نگاه ميكند پيانيست شليك ميكند نور ميرود]
پايان مهدي صفاري نژاد پنج شنبه 20 مرداد 90 ساعت 16:40 كاشان
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:8 توسط عبدالرحمن عزیزی
|