زندگى در بى‏زمانى

(نگاهى به نمايشنامه "در انتظار گودو")

 »نوشتهء گونتر آندرس 

فارسي: على‏رضا طاهرى عراقى

 

 

يك تمثيل منحني 
همه صاحبنظران هم‏عقيده‏اند كه اين نمايشنامه يك اثر تمثيلى است.

 اما با اينكه بحث بر سر تعبير اين تمثيل با شدت تمام ادامه دارد،

 حتا يك نفر از آن‏ها، كه در مورد ماهيت گودو اظهارنظر مى‏كنند و بى‏درنگ )گويا كه الفباى نيست‏گرايى را مى‏خوانند( حكم مى‏دهند كه گودو چيزى جز "مرگ" يا "مفهوم زندگى" يا "خدا" نيست، كمترين توجهى به چگونگى عملكرد كلِ تمثيل‏ها و از آن جمله تمثيل ندارند.

 اين عملكرد را "وارونگى" مى‏ناميم.

 منظورمان از وارونگى چيست؟

وقتى لافونتين مى‏خواستند بگويند كه آدم‏ها مثل حيوان‏ها هستند،

آيا واقعاً انسان را در قالب حيوان به تصوير مى‏كشيدند؟ مسلماً نه.

 بلكه جاى دوطرف اين تساوى يعنى مسند و مسنداليه را عوض مى‏كردند و حيوان‏ها را نشان مى‏دادند كه مثل انسان‏ها رفتار مى‏كنند، و اين بيگانه‏سازى همان تاثيرى است كه تمثيل‏ها را اين‏همه لذت‏بخش مى‏كند.

 ربع قرن پيش بر همين اساس در

»اپراى سه‏پولى«

 وقتى مى‏خواست نشان دهد كه كاسب‏ها دزدند،

 دزدها را نشان داد كه مثل كاسب‏ها رفتار مى‏كنند.

 بيش از تعبير تمثيل بكت بايد كاملاً از زيروبم اينگونه وارونگى‏ها آگاه بود،

 چون اين شگردى است كه بكت خيلى زياد، و به‏گونه‏اى بسيار زيركانه، در آثار خود آن را به‏كار برده است.

بكت مى‏خواهد داستانى ارائه كند كه در آن هستى هم اصل و هم صورت خود را از دست داده است،

 داستانى كه چرخ حيات در آن نمى‏چرخد و زندگى ديگر پيش نمى‏رود. به همين دليل او هم اصل و هم صورت را، كه هر دو از ويژگى‏هاى داستانى مرسوم است،

به هم مى‏ريزد؛

و حالا اين داستان به هم ريخته،

 كه ديگر پيش نمى‏رود،

 مناسب است كه نمايشى از يك زندگى راكد بى‏تغيير باشد.

 در واقع تمثيل بى‏معنى بكت درباره انسان،

 دقيقاً همان تمثيل انسان بى‏معنى است.

 درست است كه اين اثر ديگر با آرمان‏هاى قالبى داستان‏هاى متعارف هيچ همخوانى ندارد؛

 اما از آنجا كه اين حكايت گونه‏اى از زندگى است كه ديگر هيچ چيز آن را نمى‏توان در قالب داستان تصوير كرد؛

تنها نكته گفتنى آن به ناچار،

 شكست‏ها و ضعف‏هاى آن است.

 اگر پيوستگى و انسجام ندارد،

 براى اين است كه موضوع آن گسيختگى و ناپيوستگى است.

 اگر حكايتش حركت و جنبش ندارد،

 به خاطر اين است كه نقلش حكايتِ زندگىِ بى‏حركت و جنبش است

و اگر با روايت داستان بى‏داستانى به جنگ سنت‏ها مى‏رود،

 براى اين است كه قصه او شرح انسانى است كه از تاريخ حذف شده و بى‏نصيب مانده است.

 اگر پيشامدها و گفتگوهاى نمايش بى‏هيجان است يا صرف

اً (با موذيگرى خاصى دور از چشم خواننده و بيننده)

قسمت‏هاى پيشين را تكرار مى‏كند،

اين يكنواختى زاييده موضوع اصلى نمايش است؛

يعنى همان زندگى كه اساساً هيچگونه انگيزش و هيجانى در آن وجود ندارد.

گرچه بايد گفت، اين اثر يك تمثيل منفى است؛

اما به هر حال يك تمثيل است.

 چون گذشته از اينكه هيچ مَثَل يا پندى در آن وجود ندارد،

نمايش در سطح انتزاع و تجريد باقى مى‏ماند.

 درصدوپنجاه سال گذشته رمان‏ها صرفاً به روايت >گونه‏هايى از زندگى، كه اصول قالبى ديگر بر آن‏ها حكم نمى‏راند،

 قناعت كرده‏اند،

 در حالى كه آنچه اين نمايش به تصوير مى‏كشد عينا خود بى‏قالبى است،

 و نه تنها موضوع اصلى آن، بلكه شخصيت‏هاى آن نيز انتزاعى هستند.

بله. قهرمانان اين نمايش،

استراگون و ولاديمير ،

 كه شخصاً از همين مردم عادى هستند،

 به شديدترين صورت و به معناى دقيق و ادبى كلمه انتزاعى (از جاكنده، بيرون كشيده شده) هستند و از آنجا كه آن‏ها را از جهان بيرون كشيده‏اند؛

 ديگر هيچ كارى با جهان ندارند و چون دنيا برايشان تهى است،

دنياى نمايش نيز از حد انتزاع فراتر نمى‏رود:

 يك صحنه خالى، خلوتى كه براى بيان مفهوم داستان گريزى از آن نيست،

 و يك درخت در اين وسط، كه دنيا را يك وسيله هميشگى براى خودكشى، و زندگى را يك خودكشى انجام نشدنى معرفى مى‏كند.

با اين اوصاف، قهرمانان داستان زندگانى هستند كه ديگر در هيچ دنيايى زندگى نمى‏كنند.

 و القاى اين مفهوم چنان تاثيرگذار و بى‏رحمانه صورت گرفته كه تلاش‏هاى ديگرى كه تا كنون براى تصويركردن انسان‏هايى كه دنياهاى خود را گم كرده‏اند –

 و نمونه‏هاى آن در ادبيات و فلسفه و هنر معاصر نيز هيچ كم نيست –

 انجام شده در مقابل، پيش پا افتاده مى‏نمايد.

 براى مثال فرنز بايبركفِ دوبلين در مركز جاروجنجال زندگى دنيايى ايستاده كه ديگر هيچ اهميتى براى او ندارد؛

 قهرمان كافكا

 ، ك، به اميد اينكه راهى به درون قصرش بيابد راه مى‏پيمايد،

 و پيش‏قراول همه اين‏ها هم قهرمان ميشل كولهاس است كه گرچه دنيا را قلمرو اخلاقيات كانت مى‏بيند،

 با آن به جنگ برخاسته است.

 هر كدام از اين‏ها به نوعى سهمى از دنيا دارند.

 بايركف آن‏قدر در دنيا غرق شده است كه دنيا خودش را گم كرده است؛ ك به اميد اينكه به دنيايى برسد در حركت است،

 و كولهاس گرچه جهان درنظر او معنايى جز خيانت و نابكارى ندارد و او در برابر آن مى‏جنگد، هنوز جهان را مى‏شناسد؛ اما هيچكدام از اين‏ها هنوز به آن »لامكان« كه مخلوقات بكت در آن هستند، نرسيده‏اند.

 غرش هاى و هوى دنيا كه گوش بايركف را كر كرده، در گوش اين‏ها محو شده است؛

اين‏ها حتا فراموش كرده‏اند كه چگونه مى‏شود

 براى رخنه در قصر دنيا كوشش كرد،

 و اين‏ها اصلا فكر اين را هم نمى‏كنند كه جهانشان را با معيارهاى دنيايى ديگرى بسنجند.

 پرواضح است كه براى ارائه اين بى‏جهانى تمام عيار در ادبيات يا بر روى صحنه، شگردهاى ويژه‏اى نياز است.

 جايى كه هيچ جهانى وجود ندارد و ديگر احتمال هيچگونه تضاد و تنافى با جهان نيز وجود نخواهد داشت و بنابراين احتمال استفاده از تراژدى منتفى است؛ يا به بيان دقيق‏تر تراژدى اين نوع زندگى آن است كه حتا بخت تراژدى بودن را هم ندارد و محكوم است كه هميشه سرتاپا خنده‏دار و مسخره باشد

(البته نه مثل تراژدى‏هاى گذشته كه صرفا با اداها و اطوارهاى مسخره پر شده است) و بنابراين آن را نمى‏توان تصوير كرد، مگر به شكل مسخره‏بازى و لوده‏گرى، نه به شيوه كمدى؛ كه در قالب يك دلقك بازى هستى شناسانه و اين دقيقاً همان كارى است كه بكت مى‏كند.

يك نمونه رابطه نزديك تجريد و لوده‏گرى را در

»دن كيشوت« ديده‏ايم.

 اما دن كيشوت فقط از شرايط واقعى دنياى خودش جدا شده،

 نه از تمام جهان.

 از اين جهت دلقك‏بازىِ ساخته بكت

»بنيادى«تر است؛

 زيرا كه بكت آدم‏ها را در فضا و شرايطى نمى‏گذارد كه از آن ناراضى باشند و ناهماهنگى خنده‏دارى حاصل شود،

بلكه آن‏ها را جايى مى‏گذارد كه اصلاً هيچ جايى نيست و همين است كه آن‏ها را دلقك مى‏كند؛

 چرا كه آن واقعيت ماوراءالطبيعى كه دلقك‏ها را خنده‏دار جلوه مى‏دهد،

 اين است كه آن‏ها بودن را از نبودن تشخيص نمى‏دهند،

 از روى نردبان‏هايى كه وجود ندارد زمين مى‏خورند و نردبان‏هاى واقعى را نمى‏بينند؛

 برعكسِ برخى دلقك‏ها (مثل چاپلين ) كه براى ايجاد خنده پيوسته مجبورند، بى‏وقفه در جنب و جوش باشند.

 آن‏ها دنيا را در تضاد با اصول اخلاقى خود مى‏بينند،

 ولى قهرمانان بكت دلقك‏هايى تنبل و از كار افتاده‏اند،

 دلقك‏هايى كه نه تنها اشياى گوناگون،

بلكه اصولاً هيچ گونه جهانى برايشان وجود ندارد،

 و از اين رو آن‏ها هم مطلقاً توجهى به دنيا از خود نشان نمى‏دهند.

 بنابراين آن شخصيت داستانى كه بكت به عنوان نماد انسان امروزى برمى‏گزيند، فقط بايد مخلوقات خانه به‏دوشى باشند كه از نظام جهان بيرون كشيده شده‏اند و چون ربطى به دنيا ندارند،

ديگر هيچ كارى ندارند كه بكنند.

يك گزاره: من وجود دارم، پس منتظر چيزى هستم
دوبلين بيش از بيست سال پيش در قالب بايبركف مردى را توصيف كرد كه محكوم شد هيچ كارى نكند و بدين صورت از دنيا محروم بماند.

 از آن موقع به بعد مفهوم كار هر چه بيش‏تر و بيش‏تر مورد سوظن واقع شد،

 نه به‏خاطر اينكه بيكارى رو به افزايش بود، كه نبود، بلكه به‏خاطر اينكه ميليون‏ها انسان هستند كه گرچه واقعاً كار مى‏كنند و فعالند؛ اما روزبه روز بيش‏تر احساس مى‏كنند كه روزبه‏روز تاثيرشان كمتر مى‏شود؛

يعنى آن‏ها كار مى‏كنند بدون اينكه بتوانند كوچكترين دخالتى در محصول كارشان داشته باشند،

و از اين هم بدتر حتا نمى‏توانند با چشم خود ببينند آن محصول چه چيزى از آب درمى‏آيد؛

يا شايد هم به‏خاطر اينكه مى‏دانند حاصل كارشان چيزى نيست جز زيانى كه در نهايت به خودشان مى‏رسد.

در يك كلام، كار و فعاليت آنقدر استقلال خود را از دست داده كه خود به نوعى به بيكارى تبديل شده است و حتا آن كارهاى مشقت بار و طاقت فرسا هم ديگر ماهيتى جز بيهودگى و بى‏كارى ندارند.

 اينكه استراگون و ولاديمير، كه مطلقاً هيچ كارى نمى‏كنند، نمادى از ميليون‏ها انسان هستند، واقعيتى انكارناپذير است.

اما آنچه آن‏ها را به نمادى تمام و كمال تبديل مى‏كند،

اين است كه على‏رغم بيكارى‏شان و بيهودگى هستى‏شان، هنوز دوست دارند پيش بروند و هنوز جزو آن دسته غمگين نگون‏بختى نيستند كه به خودكشى فكر مى‏كنند.

 آن‏ها از حزن پر هاى و هوى قهرمانانِ نااميدِ ادبيات قرن نوزدهم،

 و از هيجان تشنج‏آميز شخصيت‏هاى استريندبرگ بسيار دورند.

 آن‏ها واقعى‏ترند، درست مثل توده مردم، همانقدر ساده و بى‏پيرايه و همانقدر ناهماهنگ و بى‏ثبات؛ چرا كه عامه مردم هم حتا وقتى زندگى‏شان بيهوده مى‏شود،

باز به زندگى خود ادامه مى‏دهند و حتا نيست‏گرايان هم دوست دارند زنده بمانند، يا دست‏كم اينكه دوست ندارند زنده نباشند و نبايد گفت استراگون‏ها و ولاديميرها على‏رغم اينكه زندگى‏شان تهى است، دوست دارند زنده باشند، دقيقاً برعكس، درست همين زندگى بى‏معنى بى‏فايده - كه عادت آن‏ها به بى‏كارى يا كار بى‏ابتكار آن را تباه كرده است

- قدرت تصميم‏گيرى آن‏ها را براى ايستادن و پيش‏نرفتن و آزادى آن‏ها را براى پايان دادن به همه چيز، از آن‏ها سلب كرده است و سرانجام مى‏توان چنين گفت كه آن‏ها زنده‏اند؛ چون قسمت اين بوده كه زنده باشند، و هستند، چون هستى راه ديگرى پيش پاى آن‏ها نگذاشته است.

بنابراين در نمايشنامه بكت سروكارمان با زندگى انسانى است كه بنا به اتفاق زنده است؛

 اما شيوه برخورد با آن در اينجا با همه آثار ادبى پيش كه به نااميدى پرداخته‏اند،

تفاوت بنيادى دارد.

اگر بتوان از زبان همه شخصيت‏هاى نااميد و دلسرد كلاسيك از جمله فاوست يك حكم كلى صادر كرد،

 اين است كه « ما ديگر انتظار چيزى را نمى‏كشيم،

 پس ديگر نبايد باشيم. »

اما در مورد استراگون و ولاديمير بايد اين حكم را »وارونه« كرد

. گويا اين صداى آن‏هاست كه مى‏گويد: « چون ما هستيم پس حتماً بايد منتظر چيزى باشيم. »

 و « ما منتظريم پس حتماً بايد چيزى باشد كه ما منتظرش هستيم. 

اگر چه اين گفته‏ها خوش‏بينانه‏تر از آن قبلى به نظر مى‏آيند،

 اما اين فقط ظاهر ماجراست. چون به هيچ‏وجه نمى‏توان گفت كه اين دو منتظر چيز خاصى هستند و حتا همين نكته ساده كه منتظرند، اين را هم كه منتظر چه چيزى هستند بايد به هم يادآورى كنند، به همين دليل هم آن‏ها واقعا منتظر چيزى نيستند؛ اما وقتى در معرض استمرار هستى‏شان قرار مى‏گيرند، نمى‏توانند نتيجه نگيرند كه منتظر هستند، و چون با استمرار انتظارشان مواجه مى‏شوند، نمى‏توانند تصور نكنند كه منتظر چيزى هستند.

 درست مثل ما، وقتى مى‏بينيم مردم در ايستگاه اتوبوس ايستاده‏اند، ناخودآگاه مى‏پنداريم كه آن‏ها منتظرند، و انتظارشان هم خيلى طول نخواهد كشيد

. از اين‏رو پرسيدن از چيستى يا كيستى گودوى موعود كاملاً بى‏معنى است.

 گودو هيچ چيز نيست مگر يك اسم براى اين حقيقت كه زندگىِ پوچِ بى‏فايده خود را به‏جاى "انتظار" يا "انتظار چيزى" جا مى‏زند. بنابراين رويكردِ به ظاهر خوش‏بينانه دو ولگرد اثر منفى مضاعف پيدا مى‏كند؛

زيرا كه آن‏ها اساساً از درك بيهودگى‏شان عاجزند. در واقع وقتى بكت مى‏گويد آنقدر كه به "انتظار" توجه دارد به گودو ندارد، اين حرف او نيز تأييد ديگرى بر اين تفسير است.

 

آنچه بكت نشان مى‏دهد نيست‏گرايى نيست، ناتوانى انسان است در نيست‏گرابودن.
براى توصيف اين نوع زندگى كه انتظار در آن فقط به‏خاطر اين است كه دست تقدير خواسته است انسان وجود داشته باشد، مفسرين فرانسوى اصطلاح

Geworfenheit

 را (حالت كسى كه به درون جهان پرتاب شده باشد) از هايدگر اقتباس كرده‏اند، كه كاملاً اشتباه است؛

چون هايدگر اين كلمه را براى تصادفى بودن وجودِ هر فرد، به‏طور جداگانه به‏كار مى‏گيرد.(و مى‏گويد هر كس وجود تصادفى خود را در اختيار بگيرد و هدف خود را بر پايه آن استوار كند)؛

 در حالى كه شخصيت‏هاى نمايش بكت، و ميليون‏ها انسانى كه اين دو نماينده آن‏ها هستند، هيچكدام از اين كارها را نمى‏كنند.

 آن‏ها نه مى‏توانند تشخيص دهند كه هستى‏شان يك اتفاق تصادفى است و نه حتا به فكر مى‏افتند اين اتفاق تصادفى را به پايان برسانند يا اينكه آن را تبديل به چيزى سازنده كنند تا هويتى براى خود به‏دست آورند.

هستى آن‏ها اصلاً آن زندگىِ قهرمانانه و شكوه كه هايدگر درنظر دارد، نيست و بسيار زودباورتر و بسيار »واقع‏گرا«تر است.

 از آن‏ها اصلاً انتظار نمى‏رود كه مثلاً صندلى بودن را از صندلى سلب كنند و درعوض يك واقعيت بى‏هدف بيهوده به آن نسبت بدهند، چه رسد به اينكه خود را از اين جهت بنگرند.

در واقع آن‏ها دانشمندان ماوراءطبيعت هستند و به بيان ديگر بدون نظريه معنى، كاملاً عاجز از عملند .

 اصطلاح هايدگر صريحاً نظريه "مفهوم زندگى" را بى‏اعتبار مى‏كند.

 در مقابل ولاديمير و استراگون از بودنشان نتيجه مى‏گيرند كه حتماً چيزى وجود دارد كه آن‏ها منتظرش هستند.

آن‏ها پيشگامان اين باورند كه زندگى با معنى است حتا در شرايطى كه بى‏معنى بودن آن در بارزترين حالت ممكن باشد بنابراين آنچه بكت مى‏خواهد نشان بدهد، نه تنها نيست‏گرايى نيست، بلكه دقيقاً نقطه مقابل آن است.

 آن‏ها اميد خود را از دست نمى‏دهند، اصلاً توانايى اين كار را ندارند.

 آن‏ها خيالبافان ساده‏لوحى هستند كه خوش‏بينى‏شان درمان‏ناپذير است.

آنچه بكت ارائه مى‏كند نيست‏گرايى نيست، بكت مى‏گويد انسان حتا در حالت نااميدى مطلق نيز قادر نيست، نيست‏گرا باشد.

 بيش‏ترين اندوه ترحم‏برانگيز اين نمايش نه از موقعيت نااميدكننده آن، بلكه از اين حقيقت است كه قهرمانان داستان طى انتظارشان نشان مى‏دهند كه قادر نيستند خود را با اين شرايط وفق دهند، درست به دليل اينكه نيست‏گرا نيستند.

 و همين ناتوانى است كه آن‏ها را به‏طور باورنكردنى خنده‏دار كرده است.

نويسندگان كمدى طى بيش از دو هزار سال بارها و بارها ثابت كرده‏اند كه هيچ چيز خنده‏دارتر از بى‏مورد نشان‏دادن يك يقين قطعى نيست.

در اين مورد مى‏توان شخصيت شوهر يك زن بدكار را مثال زد كه على‏رغم اينكه همه شواهد عليه زن شهادت مى‏دهند؛ او بر اساس قانون اساسى حق ندارد بدگمان باشد.

 ولاديمير و استراگون نيز چنينند.

 آن‏ها شبيه قصه‏هاى پريان فرانسه هستند كه گرچه در يك جزيره متروك زندگى مى‏كردند و هرگز هم ازدواج نكرده بودند، اما هميشه منتظر بودند كه همسرانشان برگردند.

بكت همه ما را اين‏طور مى‏بيند.

نمايش هستى خدا وراى غيبتش
اينكه گودو وجود دارد و اينكه او خواهد آمد، هيچ‏كدم از اين‏ها را نمى‏توان در كلام بكت پيدا كرد.

 در اينكه نام گودو خدا را در ذهن تداعى مى‏كند شكى نيست، اما در اين نمايش سروكارمان با خدا نيست، بلكه با مفهوم خداست. بنابراين هيچ عجيب نيست كه تصويرى مبهم و نامفهوم از خدا ارائه شده است.

از خلال بخش‏هاى خداشناسى نمايش معلوم نيست كه خدا چكار مى‏كند.

 گفته مى‏شود كه اصلاً هيچ كارى نمى‏كند، و تنها چيزى هم كه پسرك پيغام‏آور او، همقطار بارناباس كافكا، هر روز مى‏گويد اين است كه، آه، گودو امروز نمى‏آيد

. اما فردا حتماً خواهد آمد؛ و بدينسان كاملاً آشكار است كه بكت مى‏خواهد بگويد دقيقاً همين نيامدن اوست كه آن‏ها را در انتظار و ايمانشان به گودو زنده نگه مى‏دارد.

"بيابرويم" –

"نمى‏تونيم"

- "چرا؟"

-" "آخه ما منتظر گودوايم.

" - "اه."

شباهتش با كافكا مثل روز روشن است، نمى‏شود ياد "پيغام شاه مرده" نيافتاد، اما اينكه آيا اين مورد يك نمونه وام‏گيرى ادبى است يا نه، چندان اهميتى ندارد؛

چرا كه هر دو نويسنده پيش‏زمينه‏هاى ادبى‏شان از يك ريشه آب خورده است

(هر دو كودكان يك نسلند) ريلكه ، كافكا يا بكت، تجربه‏هاى دينى‏شان به‏صورت ضد و نقيض، هميشه از سرخوردگى‏هاى دينى، از اين كه نمى‏توانند خدا را تجربه كنند، و از تجربه‏هايى مخلوط با ناباورى سرچشمه مى‏گيرد در مورد ريلكه اين تجربه، از دست نيافتنى بودن خدا نشأت مى‏گيرد (اولين سوگسروده دوئينو )؛ در كافكا از بى‏حاصلى يك جستجو (قصر)؛ و در بكت از بيهودگى انتظار.

 براى همه اين‏ها نمود هستى خدا را مى‏توان اينطور قانون‏مند كرد:

 "او نخواهد آمد،

پس او هست.

چون ظهور نمى‏كند

، پس حتماً وجود دارد"

 در اينجا آن سلبيت و نيستى "خداشناسى منفى" به نظر به تجربه دينى اثر گذاشته و بر شدت آن افزوده است.

 در خداشناسى منفى تنها از نبودن نشانه‏ها براى شناساندن خدا استفاده مى‏شود،

 حال آنكه اينجا همين نبودن خدا خود برهانى است بر بودن او. اين مطلب درباره ريلكه و كافكا بى شك درست است.

آن جمله هايدگر هم كه در اصل گفته هولدرلين است »

هر جا خطرى شكل مى‏گيرد، منجى هم برمى‏بالد

.« از همين نوع اثبات وراى غيبت است.

درباره شخصيت‏هاى بكت نيز همين موضوع صادق است؛

البته درباره شخصيت‏هاى بكت، نه خود بكت؛

 چون او خود جايگاه خاصى ندارد، مخلوقات او از نيامدن گودو نتيجه مى‏گيرند كه گودو وجود دارد، اما او نه تنها چنين حكمى صادر نمى‏كند بلكه چنين ياوه‏اى را به تمسخر مى‏گرد.

 بنابراين يقيناً اثر او يك نمايشنامه دينى نيست، نهايتاً مى‏توان گفت كه با دين سروكار دارد "نهايتاً" چون آنچه او ارائه مى‏كند؛ اساساً فقط يك باور است كه به هيچ چيز جز خودش متكى نيست و آن هيچ باورى است.

زندگى در بى‏زمانى
وقتى فكر مى‏كنيم كه چنين زندگى بى‏هدفى واقعاً چه‏طور مى‏تواند پيش برود به موضوع عجيبى پى مى‏بريم:
اين زندگى گرچه تداوم دارد، اما پيش نمى‏رود ؛

 يك "زندگى بدون زمان" است.

 آنچه ما به آن "زمان" مى‏گوييم،

زاييده نيازهاى انسان و تلاش او براى برآوردن آن‏هاست.

 زندگى در بند زمان است،

 براى اينكه يا نيازها هنوز رفع نشده است و يا هنوز هدف‏هايى براى رسيدن وجود دارد

. در زندگى استراگون و ولاديمير ديديم كه ديگر هدفى در كار نيست و به همين دليل هم در اين نمايش نقشى به زمان داده نشده است، و يا به تعبيرى "زندگى در جا شنا كردن" است.

 و دقيقاً به همين دليل، و بسيار به‏جا است كه پيشامدها و گفتگوها در يك دور مى‏چرخند

(درست مثل عابران كه در يك صحنه از طرف چپ بيرون مى‏روند و از طرف راست دوباره وارد مى‏شوند و تظاهر مى‏كنند كسان ديگرى هستند.)

قبل و بعد هم مثل چپ و راست محكومند، و خاصيت زمانى خود را از دست داده‏اند.

 پس از مدتى اين حركت چرخشى به القاى سكون و ايستايى مى‏انجامد و به نظر مى‏رسد كه زمان ايستاده و (به قياس "بى‏نهايتِ دروغين" هگل تبديل به يك "ابديت دروغين" شده است.)
بكت انديشه خود را با استادىِ تمام به اجرا مى‏گذارد و يكنواختى را چنان به كمال (و احتمالاً بى‏سابقه در تاريخ نمايشنامه نويسى) ارائه مى‏كند كه پرده اول را با اندكى تغيير به عنوان پرده دوم در برابر چشمان شگفت‏زده تماشاگر، كه هيچ چيز جديد يا شگفت‏انگيزى در آن نمى‏يابد، به تصوير مى‏كشد.

از آنجا كه ما عادت كرده‏ايم در جريان نمايش با موقعيت‏هاى جديدى روبرو شويم، وقتى هيچ چيز غافلگيركننده‏اى نمى‏بينيم و مى‏بينيم كه صحنه‏ها تكرار يكديگر هستند،

كاملاً شگفت‏زده مى‏شويم و از اين كه خود را برابر كسانى مى‏بينيم كه حافظه درست و حسابى ندارند، وحشت مى‏كنيم. چون غير از يك‏نفر، هيچكدام از شخصيت‏ها از اين تكرار خبر ندارند و حتا وقتى اين موضوع به آن‏ها يادآورى مى‏شود، نمى‏توانند تشخيص دهند كه حرف‏ها و كارهايشان همان پيشامدها و گفتگوهاى ديروزى است؛ اما شخصيت‏ها را اينطور قربانىِ فراموشى‏كردن هيچ نادرست نيست؛

چون جايى كه زمان نيست چگونه مى‏شود حافظه وجود داشته باشد.

 البته بايد گفت كه زمان اينجا آن صخره بى‏جنبش آثار كافكا نيست و از آنجا كه بكت مقدماتى براى فعاليت فراهم كرده است

- كه به‏زودى چگونگى آن‏ها را خواهيم دي

د - ته مانده‏اى از زمان هنوز باقى است.

در واقع با اينكه "رود زمان" ديگر جارى نيست، اما "ماده زمان‏ساز" هنوز سنگ نشده است و هنوز به هر جان كندنى كه شده، مى‏توان آن را عقب يا كنار زد تا چيزى شبيه "گذشته" پديدار شود.

 اين‏جا زمان، به‏جاى يك نهر جارى، چيزى شبيه به يك خمير بى‏حركت است. مسلم است كه اين خمير را بيش‏تر از چندثانيه يا در نهايت چند دقيقه نمى‏توان حركت داد و ابزارى كه زمان را حركت مى‏دهد،

 اگر لحظه‏اى از كار بيفتد، همه چيز دوباره سرجاى خودش برمى‏گردد.

 انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده است. اما هر چه باشد همان چند لحظه‏اى هم كه زمان ايجاد شده، شادى‏بخش است.

آن فعاليت مقدماتى كه مى‏تواند براى مدتى خمير زمان را به حركت درآورد؛

ديگر "كار" به آن معناى واقعى نيست،

 زيرا كه هدف اين كار فقط حركت دادن زمان است.

 در صورتى كه در زندگى پوياى عادى حركت زمان هدف كار نيست؛

 بلكه پيامد كار است.

 گرچه ممكن است اين قاعده ضدونقيض به نظر آيد، اما اگر مى‏بينيم كه زمان هنوز وجود دارد، وجودش صرفاً مديون اين حقيقت است كه "وقت‏گذرانى" هنوز از بين نرفته است.

به همين دليل آنچه دو ولگردِ داستان سعى مى‏كنند به‏وجود بياورند، ديگر "نتيجه" نيست بلكه "تسلسل زمانى" است، چون آن‏ها غير از اين، معناى ديگرى براى نتيجه نمى‏شناسند

. وقتى مى‏خواهند "بروند" مى‏مانند و وقتى مى‏خواهند "كمك كنند" به زحمت يك انگشتشان را تكان مى‏دهند.

 حتا حالت‏هاى خوشى و خشم شديد آن‏ها نيز چنان ناگهانى از بين مى‏رود كه اثر نوعى انفجار معكوس احساس مى‏شود.

با همه اين تفاسير، اگر اين دو "فعاليتشان" را بارها و بارها تكرار مى‏كنند، براى اين است كه همين نوع كار هم زمان را در حركت نگه مى‏دارد و مى‏توان زمان را چند سانتى‏متر پس بزند و آن‏ها را چند سانتى‏متر به گودوى موعود نزديك‏تر كند.

ماجرا پيش مى‏رود تا اينكه آن دو حتا به اظهار عواطف و احساساتشان روى مى‏آورند و حتا يكديگر را در آغوش مى‏گيرند؛ چرا كه بيان احساسات هم به هر حال نوعى حركت است و شايد بتواند خمير بى‏حركت زمان را پس بزند.

 اگر ولاديمير و استراگون بارها و بارها به مغز خود فشار مى‏آورند كه ببينند ديگر چه مى‏توانند بكنند، براى اين است كه اين كار هم به گذشتن زمان كمك مى‏كند.

 چون آن‏ها هر كارى كه بكنند تا وقتى سرشان گرم باشد، فاصله‏اى كه آن‏ها را از گودو جدا كرده است، كم‏تر و كم‏تر مى‏شود.

 بهترين راه براى غلبه بر اين سكون اين است كه از با هم بودنشان استفاده كنند و اين بخت را كه در تحمل اين وجودِ بى‏معنى تنها نيستند، غنيمت بشمارند.

 اگر آن‏ها نااميدانه همديگر را در آغوش نمى‏گرفتند، اگر كلنجار رفتن‏هاى بى‏پايانشان نبود، اگر مشاجره نمى‏كردند، اگر قهر نمى‏كردند و اگر دوباره آشتى نمى‏كردند، ديگر واقعاً هيچ اثرى از آن‏ها وجود نمى‏داشت، علاوه بر اينكه انجام هيچكدام از اين كارها نيز بدون صرف وقت امكان‏پذير نيست.

بكت يك جفت را پيش چشم ما به تصوير مى‏كشد؛ چرا كه نه تنها بينش فنى‏اش به او مى‏گويدكه نمايشى درباره يك "رابينسون كروزو منتظر" چيزى جز يك نقاشى صرف نخواهد شد،

بلكه او مى‏خواهد نشان دهد كه هر انسانِ سرگرمى انسانى ديگر است؛

كه با هم بودن تحمل بيهودگى زندگى را ساده مى‏كند و با اينكه هيچ تضمينى نيست،

گاهى هم كمك مى‏كند كه زمان سپرى شود

. اگر يكى بپرسد

: "چپقم را كجا گذاشته‏ام؟"

 و ديگرى جواب دهد:"چه عصر دلپذيرى"

 اين اشاره‏ها و پاسخ كه به تك‏گويى‏هايى جداگانه مى‏مانند، مثل زورزدن دو نابيناست كه با هم دوئل مى‏كنند، دور از هم تاريكىِ مقابل خود را مى‏شكافند و دلشان خوش است كه با هم مى‏جنگند.

مسلم است كه در فاصله بين هر دو پرده از نمايش "زندگى عادى" كه آن را اوقات فراغت مى‏ناميم،

 "گذر زمان اتفاق مى‏افتد"،

 بازى كردن مثال خوبى است.

وقتى بازى مى‏كنيم اداى كاركردن را درمى‏آوريم و باعث مى‏شويم آن زمان كه خطر راكدشدنش مى‏رود، سپرى شود.

 ممكن است اين اشكال مطرح شود كه ما اين كار را فقط در اوقات فراغت انجام مى‏دهيم و "زندگى واقعى" را هم از "بازى" جدا مى‏كنيم و ما مثل ولاديمير و استراگون نيستيم كه بى‏درنگ تقلا كنيم تا زمان را بگذرانيم و مهمترين ويژگى زندگى‏مان همين تلاش باشد، همين تلاش كه اندوه و پوچى خاص زندگى در آن موج مى‏زند.

 اما آيا به راستى مى‏توان چنين تفاوتى بين ما و آن دو قايل شد؟

 و آيا واقعاً بين "زندگى واقعى" و "بازى كردن" ما هيچ فرقى هست؟

بعيد است. مشاجره رقت‏انگيزى كه آن دو راه مى‏اندازند تا صورت ظاهرى فعاليت از حركت نايستد احتمالاًبه اين علت اين‏قدر تأثيرگذار است كه آيينه سرنوشت خود ما انسان‏هاى نوين است.

در اثر ماشينى شدن كار، كارگران ديگر اين موقعيت را پيدا نمى‏كنند كه حاصل كارشان را ببينند و واقعاً بفهمند كه چه‏كار مى‏كنند. بنابراين كاركردن به نوعى فعاليت دروغين تبديل شده است و كارهاى واقعى و پوچ‏ترين كارهاى مجازى ديگر هم از جهت ساختار و هم به لحاظ روانشناختى هيچ تفاوتى با هم ندارند

. در ثانى، اينگونه كار، انسان را چنان نامتعادل كرده است كه ناگزير در اوقات فراغتش به فعاليت‏ها و سرگرمى‏هاى ديگر و اختراع برخى اشياى كاذب، كه آرزوى آن‏ها را دارد، روى مى‏آورد تا هويتى براى خود دست و پا كند و تعادل از دست رفته را بازيابد. بنابراين چنين به نظر مى‏رسد كه قيقاً همين اوقات فراغت و بازى است كه كار انسان واقعى است.

 و اين هنوز همه ماجرا نيست.

 چون انسان امروز به قدرى قدرت ابتكار و توان تصميم‏گيرى در مورد زمان فراغت خود را از دست داده،

كه حالا ديگر نقاله‏هاى بى‏توقف راديو و تلويزيون بايد زمان را براى او پيش ببرند.

 امروزه اوقات كار و بى‏كارى بسيار به هم شبيه شده‏اند و بهترين اثبات براى اين ادعا آن است كه در خيلى موارد اين دو زمان با هم اتفاق مى‏افتند.

 براى مثال در ميليون‏ها خانه و كارخانه هر روزه جريان كار و موج‏هاى راديو به هم مى‏پيوندند و يك جريان واحد شكل مى‏گيرد. اگر جديت احمقانه‏اى كه استراگون و ولاديمير براى حفظ استمرار كار در ظاهرى‏ترين صورت آن به خرج مى‏دهند،

 در نظر ما اين همه مهم جلوه مى‏كند و اگر نشانه شومى از زمانه ماست، فقط براى اين است كه كار و بى‏كارى فعاليت و استراحت و زندگى و بازى، امروزه چنان درهم پيچيده‏اند كه ديگر اميدى به بازكردنشان نيست.

درست است كه هر كارى هر چند دروغى و كاذب،

 از پس گذراندن زمان برمى‏آيد؛

 اما دست و پاكردن همين كارهاى مجازى نيز بسيار دشوار است؛

زيرا اگر كسى فقط براى گذراندن زمان دنبال كارى مى‏گردد، بايد دقيقاً همان‏قدر كه استراگون و ولاديمير تاكنون آزاد بوده‏اند، آزاد باشند.

 همان آزادى كه قربانى ركورد و سكون زندگىِ آن‏ها شده است.

 بنابراين وقتى بكت تلاش‏هاى آن‏ها را براى بازى‏كردن بى‏نتيجه مى‏گذارد و آن‏ها را در گذراندن اوقات فراغتشان ناموفق نشان مى‏دهد،

 كاملاً واقع‏گرايانه عمل مى‏كند؛

 زيرا آن‏ها سرگرمى اوقات فراغتشان مثل ما كليشه‏اى نشده است.

 آن‏ها نه مى‏توانند ورزش كنند و نه سونات‏هاى وتزارت را گوش بدهند،

 آن‏ها بايد بازى‏هايشان را خودشان براى خودشان درست كنند،

 مجبورند همان فعاليت‏هاى بسيار گسترده روزانه خود را به‏جاى بازى استفاده كنند.

 در شرايطى كه ما خوشبخت‏ترين انسان‏ها هستيم و مى‏توانيم فوتبال بازى كنيم و وقتى تمام شد دوباره از اول بازى كنيم، بازى تكرارى استراگون

 »پوتينو بپوش، پوتينو درآر« است.

نه كه خود را احمق جلوه دهد كه نادانى ما را به تصوير بكشد، كه با استفاده از اصل وارونگى به ما بگويد بازى‏هاى شما هم همين‏قدر بى‏معنى است و اگر دست جمعى به آن نمى‏پرداختيد بيهودگى آن را مى‏ديديد، در واقع اين صحنه طعنه‏اى است كه بايد آن را اين‏طور تفسير كرد: »

بازى‏هاى ما هم درست مثل همين »

پوتينو بپوش، پوتينو درآر« است و سوءتفاهمى است كه ما آن را فعاليت مى‏ناميم.

« و نهايتاً اينكه »پوتينو بپوش، پوتينو درآر« دقيقاً وقايع همين زندگى روزانه ماست. يك بازى، يك دلقك‏بازى بى‏نتيجه، به اميد اين كه زمان قدرى پيش برود.

 و ما هم مثل آن‏ها هستيم. با اين تفاوت كه دلقك‏ها ى‏دانند كه دارند بازى مى‏كنند؛

 ولى ما نمى‏دانيم؛ پس بازيگران اين دلقك‏بازى آن‏ها نيستند، كه ما هستيم.

 و اين همان چيزى است كه بكت وارونه به ما عرضه مى‏كند.

ورود متضادها

سلماً هر دوى آن‏ها به سرنوشت كسانى كه مجبور نيستند

"خمير زمان" را خودشان به حركت درآورند،

و يا كسانى كه اين كار را از روى عادت و فقط به‏خاطر اين كه انتخاب ديگرى ندارند انجام مى‏دهند، حسرت مى‏خورند.

 

اين‏ها وتزو و اكى

F = zar12 St=’R

’>هستند

.

اين كه اين دو كيستند و سعى دارند چه چيزى را به زبان رمز بيان كنند، موضوعى است كه براى مفسران هيچ كم‏اهميت‏تر از شناختن ماهيت گودو نيست،

 اما همه تلاش‏ها به بى‏راهه رفته است و خواهد رفت، چرا كه اين‏ها رمز نيستند،

 بلكه اصلاً نقششان رمزگشايى است.

مقصودم اين است كه اين دو از همان اول هم وجود داشته‏اند و تا به حال در قالب نظريه بوده‏اند و نقششان را در فلسفه نظرى بازى مى‏كرده‏اند؛

اما حالا بكت اين شخصيت‏هاى انتزاعى را به دو تصوير عينى تبديل كرده و پيش چشم ما فرستاده است.

از اوايل دهه 30 كه ديالكتيك هگل و نظريه طبقات ماركس كم كم بر نسل جوان فرانسه تأثير گذاشت،

تصوير مشهور "خدايگان و برده" كه هگل در "پديدارشناسى روح" ارائه داد،

 چنان در ضمير روشنفكران متولد حوالى سال 1900 حك شد كه امروزه جاى تصوير پرومته در قرن نوزدهم را گرفته و تصويركلى انسان معاصر شده است.

سارتر سرآمد شاهدان اين تغيير است.

 درست است كه در شخصيت اورست نمايشنامه مگس‏ها همانند گوته شلى بايرون ، و ايبسن او هنوز ويژگى‏هاى شخصيتى پرومته را تصوير مى‏كند،

 اما او بعدها نماد هگلى را به جاى اين شخصيت برمى‏گزيند. آنچه در اين نماد نقش تعيين‏كننده دارد "كثرت‏گرايى" آن و "تعارض" جدانشدنى آن است.

يعنى ديگر "انسان" يك جفت انسان در نظر گرفته مى‏شود،

 يعنى به‏جاى آن يك نفر (كه به عنوان انسانِ خودساخته ماوراالطبيعى، مثل پرومته رودرروى خدايان ايستاده بود)حالا آدم‏هايى هستند كه بر سرقدرت با هم مى‏جنگند.

 حالا اين‏ها هستند كه واقعى تلقى مى‏شوند؛ چون حالا ديگر بودن يعنى چيره شدن و تقلا كردن براى غلبه يافتن. ديگر اين‏ها هستند كه "موتور زمان" به حساب مى‏آيند،

 چرا كه زمان همان تاريخ است و فلسفه ديالكتيكى مى‏گويد كه حركت تاريخ فقط و فقط وابسته به تعارض (ين انسان‏ها يا گروه‏ها)است؛

 چنان‏كه هرگاه تضادها به پايان برسند، تاريخ نيز به سرانجام خود خواهد رسيد.

حالا اين سمبل همگى "موتور تاريخ" در قالب شخصيت‏هايى به نام پوتزو و لاكى قدم به صحنه مى‏گذارد، روى صحنه‏اى كه تا به حال هيچ چيز جز "زندگى بدون زمان" بر قلمرو آن نرانده است

 - البته اگر بتوان چنان سكونى را حكمرانى ناميد.

 كاملاً روشن است كه ورود اين جفت جديد كنجكاوى تماشاگر را برمى‏انگيزد و اولين دليل آن نيز بُعد زيباشناختى دارد.

آن بى حركتى و رخوتى كه در ابتدا هيچ قابل قبول نبود و كم كم به عنوان "قانون دنياى گودو" پذيرفته شده بود؛ ناگهان با ورود دو شخصيت كه فعال‏بودنشان به هيچ وجه قابل انكار نيست،

از بين مى‏رود.

 درست مثل اينكه جلوى چشمان ما يك عكس به فيلم سينمايى تبديل شود.

اگر چه استراگون و ولاديمير، در برخورد اول با جفت جديد، احساس خجالت مى‏كنند،

 يك چيز را نمى‏توانند پنهان كنند: آن‏ها حسودى‏شان مى‏شود

. واضح است، آن‏ها كه محكوم به "زندگى بدون زمان" هستند،

 قهرمانان زمان، حتا پست‏ترين و دوزخى‏ترين‏شان، را هم موجودات برتر به‏حساب مى‏آورند.

 ارباب پوتزو حسادت‏برانگيز است؛ چون مجبور نيست خودش "زمان بسازد" و خودش پيش برود، انتظار كشيدن براى گودو براى او بى‏معناست؛ چون هر جا كه بخواهد برود لاكى او را مى‏شناسد.

 لاكى هم حسرت‏انگيز است چون او نه تنها مى‏تواند قدم بردارد و پيش برود بلكه اصلاً مجبور است چنين بكند.

 و پوتزو هم پشت اوست تا مطمئن شود كه او كارى غير از اين نكند و با اينكه از جلوى دو ولگرد رد مى‏شوند و اصلا نمى‏دانند كه ديروز هم دقيقاً همين كار را كرده‏ان

د - چيزى شبيه به تاريخ كور كه هنوز از تاريخ بودن خودش خبر ندارد

 - اما آن‏ها هر چه باشد، در حركتند و به همين دليل استراگون و ولاديمير آن‏ها را موجودات خوشبختى مى‏دانند

؛ پس اصلاً عجيب نيست كه آن‏ها پوتزو را )كه تاكنون اسم گودو را هم نشنيده و حتا تلفظ آن را هم درست بلد نيست( با گودو اشتباه مى‏گيرند. چون احساس مى‏كنند در پس شلاق پوتزو ممكن است انتظارشان به پايان برسد

. اسم لاكى باركش )

لاكى به معنى خوش اقبال

( هم تصادفى انتخاب نشده است؛ زيرا اگر چه او بايد همه چيز را تحمل كند و تمام زندگى‏اش به حمل كردن چمدان‏هاى پر از شن مى‏گذرد، مجبور نيست بار سنگين خلاقيت را به دوش بكشد و اگر آن‏ها مى‏توانستند جاى او باشند ديگر مجبور نبودند يك جا بمانند و انتظار بكشند،

 مى‏توانستند حركت كنند،

 چون مجبور مى‏شدند حركت كنند، هم سوزش زخمشان را از ياد مى‏بردند و هم اين بخت را داشتند كه هرازچندگاهى استخوانى نصيبشان شود.

همان‏طور كه گفته شد هر تلاشى براى پيداكردن چهره‏اى مثبت و اميدواركننده در اين تصوير انسان و دنيا، كارى بيهوده است.

علاوه بر اين نمايشنامه بكت از يك جهت با همه نوشته‏هاى نيست‏گرايانه‏اى كه دوران ما را تصوير مى‏كنند،

فرق دارد:

از جهت لحن. لحن آن نوشته‏ها معمولاً

(از آنجا كه اشتياق انسان به شوخى و مزاح را نمى‏شناسند)

يا بسيار خشك و جدى، و شايد بتوان گفت ناخوشايند و زننده است، و يا (آز آنجا كه ديگر توجهى به انسان ندارند) بسيار منفى‏باف و بدگمان و در نتيجه غيرانسانى. اما دلقك‏ها - همان‏طور كه نشان داديم اين نمايش يك دلقك بازى است –

نه زننده و خشكندو نه بدگمان. دلقك‏ها غمگينند، و غمشان كه غم سرنوشت بشريت است،

بين همه انسان‏ها يكپارچگى ايجاد مى‏كند و ممكن است تحمل اين سرنوشت را اندكى دشوارتر كند

. بيهوده نيست كه در قرن حاضر بيش‏ترين قدردانى‏ها نصيب شخصيت ترحم‏انگيز چاپلين مى‏شود. به نظر مى‏رسد دلقك‏بازى آخرين پناهگاه براى همدردى و شريك آخرين اندوهِ راحتى ماست.

 آواى تنهايى انسانيت كه از اين زمين باير بى‏معنا برمى‏خيزد، ممكن است آسايش بسيار كوچكى باشد، و اگر چه صدايى كه ما را آرام مى‏كند، نمى‏داند كه چرا آرام‏بخش است و چه كسى را آرام مى‏كند و گودو را هم نمى‏شناسد؛

 اما ثابت مى‏كند كه اشتياق چيزى فراتر از معناست، و اينكه ماوراءلطبيعه‏بافان حرف آخر را نمى‏زنند.

[ جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۴ ] [ 14:59 ] [ عبدالرحمن عزیزی ]