گروه تئاتر کوچک بوکان -و ما چه میدانستیم که رنج چیست!
و ما چه میدانستیم که رنج چیست!
(یادداشتی بر نمایش "من، سیزیف"[1] از کشور بلغارستان - سی و پنجمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر)
غزل اسکندرنژاد
” نیز سیزیف را دیدم که دردهای سخت می کشید: با دو بازوی خود سنگ بسیار بزرگی را میراند. دستها و پاهای خود را از هم جدا میکرد و آن سنگ را به سوی فراز تپهای میراند؛ اما چون میرفت از فراز آن بگذرد، آن توده وی را بازپسمیکشید؛ دوباره آن سنگ سرکش به سوی دشت میغلتید. نیروهای خود را گرد میآورد، دوباره آنرا میراند، خون از اندامش روان بود و گرد هالهوار از بالا سرش برمیخاست”
(هومر، ۱۳۷۸: ۲۶۱ و ۲۶۰).
سیزیف، نام آشنایی برای اهل هنر و ادب است.
سرنوشت او تا حال موضوع بسیاری از آثار بوده است؛
از حماسۀ کهنِ هومر تا اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی، از نمایشنامهها و اجراها تا رمانها و حتی داستانهای مینیمالی چون
مجازات، نوشتۀ استفان لاکنر، که البته با ترجمۀ اسداله امرایی بسیار خواندنی است.
اول بار کلمۀ ابزورد(بیهوده) را آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، در رسالۀ
“اسطورۀ سیزیف”
و در تشریح سرنوشت این اسطورۀ یونانی، بهکار برد.
“خدایان سیزیف را محکوم کردهبودند که مدام صخرهای را تا قله کوهی بغلتاند و بالا ببرد و از آن جا صخره با نیروی وزن خود دوباره به پایین سقوط کند. آنها بنا به دلایلی، فهمیده بودند که هیچ تنبیهی جان فرساتر از کار بیهوده و بدون امیدواری وجود ندارد”
(کامو، ۱۳۵۰: ۱۳۰).
با چنین توصیفی از وضعیت اسطوره است که کامو تشبیه مشهور خود از وضعیت بشر(قرن بیستمی) را میسازد:
“چهرهای که اینقدر نزدیک به سنگ، عذاب ببیند خود به سنگ مبدل میشود. من این انسان را میبینم که با قدمهای سنگین و بیتفاوت به سمت یک شکنجۀ بیپایان برمیگردد.
این لحظه که چون نفسکشیدن تکرار خواهدشد…
اگر این اسطوره غمانگیز است، دلیل آن آگاهبودن قهرمانش میباشد.
اگر امید به پیروزی در هر قدم او را دنبال میکرد، دیگر رنجش در چه بود؟ کارگر امروزی تمام روزهای زندگیش را بهطور یکنواخت کارمیکند، و این تقدیر کمتر از تقدیر سیزیف محال نیست”
(همان، ۱۳۲).
چنین تحلیلی از شرایط بشری، که ناامیدی از آنچه در حال وقوع و یا پیش رو است را تصویر میکند، موضوع مناسبی برای اقتباس و از جمله اقتباس نمایشی است.
نمایش
“من، سیزیف“
، به نویسندگی و کارگردانی وِسِلکا کُنچِوا، به زعم نگارنده در فهرست اقتباسهای موفق از این اسطوره قرارمیگیرد.
نمایش با این گفتار آغاز میشود
: “آسمان از رحم بیرون آمد. باران، بدن را شست و پایین آمد. پرواز کرد برخورد کرد. افتاد. و بالا رفت. آسمان با بارشها به زمین افتاد. شانههایش خم شد. زانوانش. استخوانهایش ترک برداشت. و محو شد. و تو رفتی. یک قدم. دومی. و زمین خوردی. و بلند شدی. و قدمی دیگر. زمین خوردی. بلند شدی. افتادی. پاشدی. اسطوره چرخهای کشید. سنگ گرد است. سنگ برای برداشتن آنجاست. سنگ برای کشیدن آنجاست. بالا رفتن. بالا رفتن. بالا رفتن و افتادن. حمل کردن و کشیدن و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و برای همیشه…
“.[۲]
از همین آغاز، رویکرد روشن است. کونچوا با نگاهی هستیشناسانه و فلسفی به سراغ اسطورۀ سیزیف رفتهاست.
فضایی تیرهرنگ و خالی از هرچیز و صدایی ضبط شده که گویی پیامآوری، رسالتی را بهانجام میرساند. استفاده از عروسک در این نمایش، چشمگیر و خلاقانه است؛ عروسکهای سادهای که رفتهرفته معنای عمیق و پیچیدۀ اثر را بهتصویر میکشند. طراحی عروسکها و نیز توان اجرایی تک بازیگر نمایش، استویان دویچِو، بسیار جالب توجه است. نمایش در چند بخش اجرامیشود که حدفاصل هر بخش گفتاری ضبطشده است. گروه اجرایی، این نمایش را سفرِ بیپایانِ انسان به درون خود توصیف میکند. آنچه در نمایش به شکل بارزی خودنمایی میکند، تاکید بر بیمعنایی زندگی بشر است؛ سیری بیهدف از آمدن، نفسکشیدن، بر دو پا ایستادن و راه رفتن و دوباره از آغاز… . تکرار در گفتار نمایش نیز کارکرد مناسب مییابد
.
تکرار عبارات، کلمات و آواها بر این سیرِ مکررِ حیاتِ انسان تاکید میکند. در طول اجرا، گفتار ضبطشده همچون خوابی پریشان است، در هم پیچیده. سوال پشت سوال، گنگی، حیرت، اندوه و تنهایی.
فضای خالی صحنه و طراحی نورهایی که اغلب از کنارهها میتابند، به وهمآلود بودن فضا میافزایند.
این تاریکیِ بیانتها، این تنهاییِ ناگزیر و انسانی که رها شده است، همچون کودکی که مادرش را گم کردهباشد و یا ذرهای که در کهکشان به چشم نیاید، همه مفاهیمی هستند که به نظر میرسد کارگردان و دیگر عوامل گروه در این اجرا میآفرینند. صحنۀ پایانی نمایش، زیبا است؛ چهرههای شبیه به هم، عین هم، انگار در رقصِ تکراریِ مرگ با هم تاب میخورند وآخرین گفتار شنیدهمیشود:
“اگه میدونستم … اما نمیدونستم. نمیدونستم. که برای رنج و نابودی زاده شدم. که چشمهام فقط درد رو میبینن. که فکرم در ایدهها غرق میشه. نمیدونستم که ما زندهایم، زنده ولی نه برای همیشه. ما کوریم، کور ولی نه با چشمهامون. و در سکوتیم. این خیلی ناراحتکننده است. و مردهایم. تنها، تنها. و مرده …“[۳].
منابع:
– کامو، آلبر(۱۳۵۰). اسطورۀ سیزیف. ترجمۀ شهلا شریعتمداری، چاپ اول، تهران: ؟.
– هومر(۱۳۷۸). ادیسه. ترجمۀ سعید نفیسی، چاپ دوازدهم، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
[۱]. I, Sisyphus
[۲] از بروشور نمایش
[۳] از بروشور نمایش