گروه تئاتر کوچک بوکان -نمایشنامه -قلبي براي شنيدن
قلبي براي شنيدن
نويسنده : ژوزف زکولا
مترجم : رؤيا پارکي
شخصيتهاي نمايشي:
آنژي
جاش
مکان:
اتاق آنژي
اتاق جاش
] آنژي روي تختخوابش نشسته و تلفن را به گوشش چسبانده است.[
آنژي : ]با خودش تمرين ميکند. [ سلام، چهطوري؟ ... چه خبر؟ ... اوضاع و احوال چطوره؟ حيف شد که پارسال ازت جدا شدم! خب حالا چطوري؟ ... خوبه . ] مکث [ آره، خوبه.
] تلفن در اتاق تاريک جاش زنگ ميزند.[
آنژي : لااقل يه منشي تلفني هم نداري؟
] منشي تلفني جاش روشن ميشود.[
آنژي : ميخواستم بگم که ....
] صداي جاش در منشي تلفني شنيده ميشود که ميگويد : « سلام، جاش هستم. خونه نيستم. ميدوني بايد چي کار کني.» [
آنژي : با نمک.
]وقتي که تلفن صداي بيپ را پخش ميکند، جاش وارد اتاقش ميشود.[
آنژي : اِ، سلام جاش، آنژي هستم، اِم، شماره تلفنم...
جاش : (گوشي را برميدارد.) بله؟! سلام!
آنژي : اِم ... اِ... جاش خونه من؟
جاش : (نفس نفس ميزند.) خودمم.
آنژي : اِ ... سلام جاش ... آنژي هستم ...
جاش : (مکث) سلام...
آنژي : سلام ... از صدات معلومه که دوست نداري باهام حرف بزني!
جاش : نه، من ... اِ ...
آنژي : منظورم اينه که، نفس نفس ميزني.
جاش : ... آره ... آره . آخه وقتي تلفن زنگ زد، دويدم گوشي رو بردارم.
آنژي : آهان.
جاش : آهِ . (مکث) ميتوني يه دقيقه صبر کني؟
آنژي : آره حتماً
]جاش گوشي را زمين ميگذارد و به سمت کمدش ميرود، بلوزش را عوض ميکند و کفشهايش را سريع در ميآورد. آنژي از روي تختش بلند ميشود و با بيصبري شروع به قدم زدن ميکند.[
جاش : ]با خودش[ ببين آنژي، قرار بود ديگه هيچ وقت پيش هم بر نگرديم، خوب حالا،... حالا ديگه بذار جفتمون راحت باشيم، باشه؟
]جاش گوشي را بر ميدارد، موهايش را روبروي آينه درست ميکند.[
جاش : برگشتم. (مکث) خوب...
آنژي: چطوري؟
جاش: (تقريباً هم زمان) چيکار ميکني؟
آنژي : ببخشيد چي؟
جاش: (روي تختش برميگردد.) تو اول بگو.
آنژي : فقط ميخواستم ببينم حالت چطوره؟ چيکار ميکني؟
جاش: خوبم. دانشگاه ميرم.
آنژي : آره؟! دانشگاه چطوره؟ اتفاق خاصي نيفتاده؟
جاش : نه چندان. توچي؟ تو هنوز هم مينويسي؟
آنژي : 1350 پيغام در ساعت براي آمبولانس ميفرستم. شايد تو پائيز برگردم.
جاش : تو نويسندهي خوبي هستي.
آنژي : تو فقط يه دونه از مقالههاي من رو خوندي.
جاش: و همون خيلي عالي بود.
آنژي : اِ ... خوب، من هميشه ميدونستم چي برام اهميت داره. (مکث.) ازدواج نکردي؟
جاش : (روي تختش مينشنيد، سپس بلند ميشود.)اِ... چرا... نامزد کردم...
آنژي : فکر ميکردم باهاش بهم زدي؟!
جاش : خوب ... دو سال زمان زياد يه.
آنژي : آره. همينطوره. دوسال پيش همون موقع هم بهم ميگفتي که نوشتن رو ادامه بدم،
جاش : فکر کنم هميشه همين رو بهت بگم.
آنژي : آره. همينت رو دوست دارم ديگه... (سکوت. هردو با هم شروع به قدم زدن ميکنند.) خب، پس برگشتي پيش اون؟ (مکث) خوبه...
جاش: توچي؟
آنژي : من؟
جاش : آره.
آنژي: اِ... (مکث)... آره... منم با يه نفر آشنا شدم.
جاش: چه جور آدميه؟
آنژي : هان؟! خوبه. انترنه. همون جاتو دانشکده باهاش آشنا شدم. (سکوت) خب...
جاش : عاليه ... پس هم کارين ... چند وقته؟
آنژي : من ... اِ ... 6 ماه.
جاش : اولين نامزديه طولاني ته.
آنژي : و آخرين لغتي.
جاش : فکر کردم داري از مرد رؤياهات حرف ميزني.
آنژي : نه . يکي مثِ تو نبود.
جاش : (مکث ... برانگيخته و عصباني ميشود.) خوب هر دومون راجع به من ميدونيم، پس ...
آنژي : نه. اين فقط ...
جاش : آقاي مارياج هيچوقت اين رو نگفت، گفت؟ (جواني نميآيد) حالا ميدونم که تو فقط يکبار با کسي بودي که واقعاً دوستش داشتي.
] آنژي خيلي آرام تلفن را زمين ميگذارد و به سمت ديواري که دو اتاق را از هم جدا ميکند، ميرود. [
آنژي : اون به دردِ من نميخوره.
جاش : (مکث) مطئنم آدم خوبيه. برايت خوشحالم.
آنژي : (مکث طولاني) مرسي. خب، رابطهي تو چظوره؟ همه چي رو براهه؟
]در حين صحبت، آنژي وارد اتاق جاش ميشود، پيش او ميرود و با شوخي روي تلفن او ميزند.[
جاش : ميتونست بدتر از اين بشه.
آنژي : حتي ميتونست مثل ما باشه.
جاش : بدتر ميشد. ما هر 6 ماه يه بار باهم حرف ميزديم.
آنژي : من تو رو ول کردم.
جاش : البته بعد از اينکه من تو رو ول کردم.
آنژي : و بعد شش ماه، من به تو زنگ زدم.
جاش : عجيبه.
آنژي : زندگي مون اينجوري بود.
]سکوت .آنژي تلفنجاش را روي تخت ميگذارد، او را به سمت اتاق خودش راهنمايي و هدايت ميکند.[
آنژي : جالبه. ]مکث[ تو خواهرم رُزا رو ميشناسي؟ اون هميشه ميگه که من و تو به هم ميرسيم.
جاش : کي؟
آنژي : خواهرم، رُزا.
جاش : اون حتي منو نديده.
آنژي : خب! مهم نيست.
جاش : (مکث طولاني) خب... چه مشکلي بين تو و مرد رؤياهاته؟
آنژي : اون مرد رؤياهام نيست. اون يه احمقه. (مکث) اون تو کاليفرنيا يه نفر رو داشت.
جاش : اِ...
آنژي : آره. ماه پيش برگشت اونجا. تو دوستاشو ميشناختي و ديده بودي. (مکث) خب، در هرحال... اون خيلي بهم توضيح داد که من مثِ يه جفت کفش نو و خوشگل بودم... ولي اون يکي يه جفت کفش کهنه ولي راحت بود. ميدوني خيلي راحت...
جاش : جالبه!
آنژي : نظر توچيه؟
جاش : به نظرم تو کتوني نيستي!
آنژي : منظورش رو ميفهميدم... ميپذيرم... (جوابي نميآيد) خب، هيچکس کامل نيست. (جوابي نميآيد) همه که مثل تو نيستن جاش.
جاش : (مکث) نه فکر نکنم.
آنژي : منظورم ... منظورم اين بود که بيشتر مردها...
جاش : بيشتر مردها با دختري که مثل تو ولشون ميکنه حرف نميزنن. بيشتر مردها اصلاً هيچ رابطهاي بايه دختر که فقط سه هفته تو سال 1997 ديده باشن شروع نميکنه؛ مخصوصاً وقتي که اونا خودشون تو يه رابطه باشن و بيشتر مردها آنقدر باهوشن که دختري رو که 6 ماهه ول کردن، دوباره عاشقش نميشن.
]جاش برميگردد و به سمت اتاقش قدم برميدارد.[
آنژي : بله (مکث) چيزي که ميخواستم بگم اين بود که بيشتر مردها مثل تو با دخترها خوب رفتار نميکنن.
]جاش سرجايش ميخکوب ميشود.[
جاش : بله. بيشتر مردها باهوشتر از من هستن.
آنژي : تو آنقدر باهوش بودي که برگشتي پيش اون دختر.
جاش : (مکث) اون راحتترين کفشي بود که داشتم.
آنژي : چرا ننداختيش کنار؟
]آنژي به سمت جاش ميرود.[
جاش : اين همون آهنگ بود... اون آهنگ رو توي يه آلبوم فرخرف خونده بود.
آهنگ «جورج بنسون». «بوسه در نور ماه»
آنژي : من اين رو نميدونستم.
جاش : قبلاً شنيده بوديش.
آنژي : نه. من...
جاش : شنيده بودي.
]آنها شروع به رقصيدن ميکنند.[
جاش : ما قبلاً هم با هم رقصيده بوديم. همون وقتا که من برات شام درست ميکردم.
آنژي: چيبرام درست ميکردي؟
جاش: پاشا ... باسس مخصوص مادر بزرگم...
آنژي : همهش به هم چسبيده بود.
جاش: چون بالاسرش نبودم همهش پيش تو بودم، به هم چسبيد!
آنژي : آهنگه رو يادم نميآد.
جاش : چقدر بد... بعد از اينکه با هم رقصيديم ازت پرسيدم راجع بهش چي فکر ميکني؟
آنژي : گفتم دوستش دارم؟
جاش : تو گفتي، (زمزمه ميکند.) اصلاً نشنيدم.
آنژي : ببين، همينه که يادم نمونده ديگه. چون گوش نميکردم.
جاش : حتماً همينطوره بوده.
آنژي : من همه چي خوب يادم ميمونه.
جاش : مطمئناً.
آنژي : يادمه هميشه دوست داشتي با هم بشينيم برنامهي «راه ستارگان1» روببنيم. منم گفتم که سعي ميکنم فقط به خاطر تو.
جاش : ولي هيچ وقت فرصتش رو پيدا نکرديم.
]آنژي از کنار جاش به آرامي دور ميشود.[
آنژي : يادمه هيچ وقت هم ازت معذرت خواهي نکردم.
جاش : براي چي؟
آنژي : من چند تا کار بد در حق تو کردم.
جاش: آره، خب...
آنژي : ببخشيد ... ]مکث طولاني[ يادم مياد کانال رو عوض ميکردم تا برنامهي «راه ستارگان» روببينم. از تو هم ميخواستم بشيني نگاه کني. ميخواستم ببينم چي از دست دارم. (سکوت)
خب ... تو فکر ميکني... ما به هم برسيم؟
]پاسخي نميآيد[
جاش : ]مکث طولاني[ من...
]آنژي به جاش نزديک ميشود.[
آنژي : تو فکر ميکني ما به هم برسم؟
جاش : شنيدم چي گفتي. (مکث) فقط داشتم فکر ميکردم...
آنژي : به چي؟
]جاش از کنار آنژي دور ميشود.[
جاش : حرف راه ستارگان شد به چند سال پيش برگشتم.
آنژي : تو به «راه ستارگان» فکي ميکني ؟« راه ستارگان» با؟!
]آنژي چرخي ميزند و شروع به قدم زدن ميکند.[
جاش : آره. شاتنر هم اونجا بود. هميشه دلم ميخواست اونو ببينم. من با کاپتيان کرک بزرگ شدم، خب...
آنژي : خب چي؟
جاش : خب من تو اين برنامه هميشه منتظر شاتنر2 بودم. همهي بازيگرا خودشون بودن سوال جواب ميدادن، بعضي وقتا هم يکي دوتا جک ميگفتن. ميدوني اما شانتر اينجوري نبود. اون وقتي روي صحنه مياومد، اين کاراي کليشهاي رو کنار ميداشت و پشت سرهم جک ميگفت، سوال هم جواب ميداد ولي نه تا وقتي که جکي براي گفتن داشت. يه يارو بود که کر و لال بود، سوالاش رو روي کارت مينوشت و به بازيگرا ميداد. وقتي به شاتنر رسيد. يه کارت بهش داد. شاتنر کارت رو گرفت و بدون اينکه اونو نگاه کنه گفت ببخشيد من از پسرها خوشم نميآد. سکوت جهنمي اونجا رو فرا گرفت. بعد شاتنر کارت رو انداخت و پشتش رو به مرد کرد و رفت اونور صحنه. يارو شروع کرد به داد زدن و گفت اَ... اِ... اَ... آ... داشت سعي ميکرد سوالش رو بپرسه ولي شاتنر بهش توجه نکرد و يکي ديگه رو صدا کرد (مکث) بعد يارو کارتش رو از زمين برداشت و رفت. ]سکوت. جاش اتاق آنژي را ترک ميکند و به اتاق خودش باز ميگردد. آنژي به دنبال او راه ميافتد اما کنار ديوار ميايستد و هرچه سعي ميکند نميتواند وارد اتاق جاش بشود.[
جاش : داستان واقعي بود. (مکث) به نظرم اون مريض بود اما اين برنامه براي خيليها معنا داشت. هروقت «راه ستارگان» رو نگاه ميکردم، به آينده فکر ميکردم. ميدوني به اميد، دلسوزي، احتمالات.
]جاش تلفن را برميدارد.[
آنژي : همينت رو هميشه دوست داشتم ديگه. منم خيلي سعي کردم اون برنامه رو تماشا کنم، اما ميدوني...
جاش : نميدونم اون مرد کره هم همينطوري فکر ميکرده!
]جاش به سمت آنژي ميرود و گوشي تلفن را به گوشش ميچسباند.[
جاش : فردا صبح امتحان دارم، بايد برم.
آنژي : ]مکث[ اِ ... ]مکث[ ميدوني، فقط به خاطر اينکه اون آدم احمقي بود دليل بر اين نميشه که برنامهش هم خوب نبوده ميدونم که ميفهمي، اما...
]آنژي به سمت تلفن اتاقش باز ميگردد و گوشي را برميدارد.[
جاش : من هميشه اين تصور رو داشتم.
آنژي : آره . ميدونم و...
جاش : اما واقعيت اين نبود که ... (مکث) واقعيت اينطوري نبود.
]آنژي گوشي را به گوشش ميچسباند[
آنژي : (مکث طولاني) خب، در واقع تو الان ديگه نامزدي داري. (مکث) جاش خيلي خوشحال شدم دوباره باهات حرف زدم.
جاش : منم همين طور. با نامزدت خوش باشي.
آنژي : ممنون (مکث) بعضي وقتابهم زنگ بزن. هروقت دوست داشتي.
جاش : باشه.
آنژي : تا بعد.
]هر دو گوشي را قطع ميکنند. نور روي اتاق هر دو کم ميشود.[
جاش : باشه... تابعد.
]صحنه کاملاً تاريک ميشود.[