گزارش به فرهنگستان

 
کاری از کافکا
ترجمه مسعود کشميری
سروران گرامی! 
جای بسی افتخار است كه از من درخواست­ كرده­ ايد، گزارشی را درباره زندگی پيشين ميمونی ­ام به فرهنگستان ارائه دهم.برای اين منظور متاسفانه نمی­ توانم كاملا پاسخگوی اين درخواست باشم. كم و بيش پنج سالی است که مرا از زندگی ميمونی جدا کرده اند، چه بسا اين زمان، زمانی كوتاه با مقياس ­های شناخته ­شده باشد، اما در جای خودش زمانی است بی ­نهايت بلند و طولانی برای به سرعت از ميان آن گذ شتن، آنگونه كه من از عهده آن برآمدم، اگرچه در مقاطعی انسان هايی والا، توصيه ­ها، تشويق و موسيقی يك اركستر همراهی­ ام كردند، وليكن در اصل به تنهايی از پس آن برآمدم، چون همه اين همراهی­ ها به دور از هر مانعی از خودشان جان سختی نشان می ­دادند، تا در ذهن حك شوند. اين كارايی امكان ناپذير بود، اگر با لجاجت می­ خواستم به اصل خودم و خاطرات جوانی ­ام وفادار بمانم. درست همين چشم پوشی بر هر لجاجتی، عالی ­ترين فرمانی بود كه منِ ميمون آزاد تن به اين­ كار شاق­ داده و از آن پيروی كردم. اما در اين ميان، خاطرات به سهم خودشان اصلا گوششان به من بدهكار نبود. درآغاز اگر بازگشت از ميان دروازه ­ای كه آسمان برفراز زمين بنا می ­كند، به عهده خودم گذاشته شده بود ـ مسلما اگر انسانها می ­خواستند ، همزمان اين سير تكاملی سريع و برق­ آسا همواره كندتر و محدودتر می ­شد؛ خود را در جهان انسان ها بهتر و سازگار­تر احساس می ­كردم؛ طوفانی كه از گذشته ­ام به من می ­وزيد، آرام می ­شد؛ اما امروز اين طوفان همچون نسيمی است كه تنها پاشنه ­های پايم را خنك می­ كند؛ و روزنه ­ای در دور دست كه اين نسيم از آن می ­وزد و زمانی من از آن پای به اين جهان گذاشتم، آنقدر كوچك شده ­است كه اگر نيرو و اراده ­ام ياري می ­دادند، تا بدانجا به عقب برگردم، بايد پوستم را از تن­ می ­كندم، تا از آن عبور كنم. رك و پوست­ كنده بگويم، كلمات و همچنين تصاوير را برای اين چيزها بسيار با علاقه انتخاب می ­كنم، راستش را بخواهيد: سروران من، زندگی ميمونی­ شما، در صورتي كه چنين پديده­ای را پشت سر گذاشته ­ايد، نمی­ تواند در مقايسه با زندگی ميمونی من فاصله زيادی از شما داشته باشد. اين پديده پاشنه پای هركسی كه بر كره خاك راه می­ رود را غلغك می­ دهد: هم پاشنه پای شمپانزه­ كوچكی را و هم پاشنه پای آشيل كبير را.اما بسيار كوتاه و مختصر شايد بتوانم پاسخگوی درخواست ­اتان باشم و اين كار را هم با اشتياق زياد انجام می ­دهم. نخستين چيزی كه ياد گرفتم: دست­ دادن بود؛ دست دادن بيانگر صراحت و صداقت است؛ شايد امروز كه در نقطه اوج زندگی حرفه ايم قرار دارم، همراه هر نخستين دست­ دادنی كلمه صادقانه­ ای هم به آن اضافه شود. آنچه كه از من تقاضا می­ شد و آنچه كه واقعا از آن نمی ­توانم سخن بگويم به­ هيچ وجه برای فرهنگستان دست ­آورد جديد مهمی نخواهد داشت ـ حداقل آن بايد بيانگر شيوه ­ای باشد كه طبق آن ميمونی به دنيای انسان ها راه ييدا كرده و در آنجا خانه ­زاد شده­ است. با وجود اين اگر به خودم مطمئن نبودم و موقعيت و نقش من در تمام صحنه ­های بزرگ واريته جهان متمدن بطور محكمی تثبيت نشده بود، مسلما در مورد آنچه كه اينجا می ­آيد كوچكترين سخنی نمی­ گفتم.اهل ساحل طلايی هستم: در اين باره كه چگونه به تله افتادم، مجبورم به گزارش ­های ديگران مراجعه ­كنم. وقتی شبی از شبها با يك گله ميمون برای نوشيدن آب می ­رفتم يك هياتِ اعزامی برای شكار از طرف شركت هاگن بك ـ در ضمن از آن وقت تا حالا ته چند بطر شراب قرمز را با راهنمای اين هيات درآورده ­ام ـ در بيشه ساحل كمين­ كرده بود. شليك شد؛ من تنها ميمونی بودم كه مورد اصابت دو گلوله قرار گرفتم.گلوله اول كه زياد مهم نبود به گونه ­ام اصابت ­كرد؛ اما بعدا جای زخم بزرگ سرخ بی ­مويی را از خودش برجای گذاشت و باعث شد اسم تهوع ­آور و من ­در آوردی پتر سرخه كه اصلا به من نمی­ خورد و از اسم ميمون دست­ آموز و مشهوری به اسم پتر به عاريت گرفته شده بود و بتازگی سقط شد، روی من بماند، گويی فقط با اين لكه سرخ روی گونه­، من از او متمايز می­ شدم.نكته ای که بدان اشاره شد، در حاشيه بود.دومين گلوله به پائين باسن­ ام خورد. بشدت زخمی شدم، طوريكه امروز موقع راه رفتن كمی می ­لنگم. چندی پيش در مقاله يكی از ده­ ها هزار سگ ­های تازی كه درباره من در روزنامه ­ها دادِ سخن می ­دهند خواندم: طبيعت ميمونی من هنوز كاملا از بين نرفته است؛ و دليل آن هم اين است كه وقتی تماشاگرها می­ آيند مشتاقانه شلوارم را پائين می ­كشم، تا جای گلوله­ را نشان ­دهم. ای كاش يكی يكي انگشت ­های دستی كه اين مطلب را نوشته قلم می­ شد. من بخودم اجازه می ­دهم جلوی هركسی كه مورد علاقه­ ام باشد شلوارم را دربياورم؛ آنجا كسی چيزی جز پوستی ترـ و ـ تميز و جای زخم ـ در اينجا برای هدف معينی كلمه معينی را انتخاب می­ كنيم كه سوء تفاهم پيش نيايد ـ مهلک گلوله­ را پيدا نخواهد كرد. همه چيز پيداست و چيزی هم برای مخفی­ كردن وجود ندارد؛ اگر پای حقيقت به ميان آيد، هر آدم بزرگ منشی مؤدبانه ­ترين رفتارش را كنار می ­گذارد. برعكس وقتی ميهمان می ­آيد اگر نويسنده مقاله شلوارش را دربياورد، اين حركت اعتبار ديگری دارد و من آنرا نشانه ای از خرد می ­دانم كه او اين كار را انجام ندهد. بنابراين همان بهتر، او هم با ظرافتی كه در نوشتن دارد مرا راحت بگذارد.پس از اصابت گلوله­ ها، توی يك قفس جايی در زير عرشه كشتی هاگن بك چشم بازكردم ـ در اينجا به مرور خاطرات خودم شروع می ­شود. آن يك قفس چهار ديواره نبود؛ بلكه فقط جعبه ­ای با سه ديواره بود كه خود جعبه چهارمين ديوار آنرا تشكيل می ­داد. اين جعبه سقف بسيار كوتاهی برای ايستادن داشت و خيلی هم تنگ برای نشستن بود. بنابراين با زانوهای هميشه لرزان و به تو خم ­شده چُندك می ­زدم، آن هم پشت به جعبه، چون در ابتدا رغبتی به ديدن كسی نداشتم و هميشه دوست داشتم توی تاريكی باشم كه تمام اين مدت ميله ­های قفس نشيمنگاه­ ام را زخم و زيلی كردند. كارشناسان چنين شيوه نگاهداری از حيوانات وحشی را در روزهای اول بسيار مفيد می ­دانند و من امرور مطابق تجربه ­ام نمی­ توانم انكار كنم كه اين عمل بواقع با طبع انسانی جور درمی­ آيد.اما در گذشته به آن فكر نمی­ كردم. برای نخستين بار در زندگی ­ام راهِِ گريز نداشتم؛ حداقل مستقيم نمی­ شد رفت؛ درست در مقابلم اين جعبه­ چوبی قرار داشت. البته بين تخته­ چوبها شكافی وجود داشت و وقتی برای اولين بار آنرا كشف­ كردم با اشك هايی از شوق كه ناشی از نادانی بود خوشحال شدم، اما اين شكاف حتا برای فرو كردن دُم هم از لای درزش خيلی تنگ بود و با تمام قدرت ميمونی هم گشاد نمی ­شد.آنطور كه بعدها برايم تعريف كردند، خيلی كم سر و صدا می کردم، به همين دليل به اين نتيجه رسيدند كه يا بزودی تلف می ­شوم يا اگر موفق شوم كه نخستين دوره بحرانی را از سر بگذرانم، ميمون خيلی دست ­آموزی خواهم­ شد. اين دوره را از سرگذراندم. هق­ هق ­كردن ­های حزن ­آلود، با درد بدنبال شپش گشتن، ليسيدن نارگيلی از روی کسالت و خستگی، با سر به ديواره جعبه زدن و اگر كسی نزديك می­ آمد زبان خود را به او نشان­ دادن، ـ اينها نخستين سرگرمی ­ها در زندگی جديد من بودند. با وجود اين در همه آنها تنها يك احساس وجود داشت: راه گريزی نبود. البته امروز می­ توانم احساسات و عواطف ميمونی گذشته را با زبان بيان­ كنم و از اين­ رو به آن می­ پردازم، اما اگر هم نتوانم حقيقت ميمونی كهن را به كرسی بنشانم، دستِ ­كم آن در راستای توصيف من از اين داستان قرار دارد، در اين مورد اصلا ترديدی نيست.با وجود اين تاكنون راه­ های گريز زيادی داشته­ ام، اما امروز ديگر راهِ گريزی ندارم. اگر گريخته بودم و دوباره مرا به بند می ­كشيدند، به اين ترتيب آزادمنشی­ و سخاوتم كمتر نمی­ شد. چرا چنين است؟ گوشت بين ناخن پايت را بِِكَن، دليل آنرا پيدا نخواهی­ كرد. نشيمنگاهت را آنقدر به ميله قفس فشار بده تا دوشقه شوی، دليل آنرا پيدا نخواهی ­كرد. چاره ­ای نداشتم، اما بايد راه گريزی پيدا می ­كردم، چون بدون آن نمی­ توانستم زندگی­ كنم، وگرنه پای ديوار جعبه سقط می ­شدم ـ اما برای شركت هاگن بك ميمون ها جايشان پای ديوار قفس است ـ و اين چنين بود كه از ميمون بودن خودم دست كشيدم. طرز تفكری زيبا و روشن كه به نحوی غريزی به آن رسيدم، چون ميمون ها غريزی فكر می­ كنند.از اينكه دقيقا درك نمی ­شود كه من تحت عنوان راه گريز منظورم چيست، وحشت دارم. از اين كلمه در رايج ­ترين و كاملترين مفهوم آن استفاده می­ كنم. من به عمد از كلمه آزادی استفاده نمی ­كنم. منظورم اين احساس همه جانبه از آزادی نيست. شايد بعنوان ميمون اين احساس را می ­شناختم و من با انسان هايی آشنا شدم كه آرزوی آنرا داشتند. تا آنجا كه به من مربوط می ­شود، نه در گذشته خواستار آزادی بودم و نه امروز. در حاشيه: در جوامع انسانی بيشتر اوقات آدم خودش را با آزادی فريب می ­دهد. و همان قدر كه آزادی جزو با شكوه­ترين احساس­ها بشمارمی ­آيد، همان قدر هم نيرنگ و فريب مربوط به آن بسيار با شكوه و ارزشمند است. اغلب در واريته ­ها قبل از ورود به صحنه شاهد بند بازی زوجی هنرمند بودم. آنها جست می ­زدند، تاب می ­خوردند، می­ پريدند، دست در دست هم توی هوا معلق می ­ماندند، يكی با دندان بافه موهای ديگری می­ گرفت و او را تو هوا نگه می­ داشت. با خودم فكر­ می كردم:« اين هم اسمش آزادی انسان است، حركتی دلبخواه.» ای طبيعت مقدس بازيگر! از اين صحنه هيچ بنايی در مقابل قهقه ­های ميموني يارای مقاومت ندارد.نه، آزادی نمی ­خواستم. تنها يك راه گريز؛ به چپ، به راست، به هر طرف كه می­ خواست باشد؛ من خواسته­ ديگری نداشتم؛ اگر هم راه گريز فقط يك فريب باشد؛ خواسته من كوچك بود، بنابراين فريب نمی ­توانست بزرگتر از آن باشد. نبايد از پای می ­نشستم! نبايد چسبيده به ديوار جعبه، تسليم می ­شدم. امروز بوضوح می ­بينم: بدون آرامش عميق درونی هرگز نمی ­توانستم از مهلكه جان سالم بدر ببرم. و واقعا شايد همه چيز، حتا آنچه امروز هستم را مديون آرامشی هستم كه درست پس از سپری شدن روزهای نخست در كشتی به سراغم آمد. اما از طرفِ ديگر اين آرامش را مديون كاركنان كشتی بودم.با همه اين ها، آن ها انسان­ های خوبی بودند. با كمال ميل هنوز امروز هم صدای گام های سنگين ­اشان كه در گذشته ميان خواب و بيداری در گوشم می ­پيچيد را به ياد می ­آورم. آنها عادت داشتند، همه چيز را خيلی آرام تحت كنترل داشته باشند. اگر يكی چشمهايش را می­ خواست بمالاند، دستش را چون وزنه­ ای آويزان بالا می ­برد. شوخی­ هايشان مستهجن، اما صميمانه بود. هميشه خنده­ هايشان با صدايی غريب اما نه چندان مهم در سرفه­ هايشان درهم­ آميخته می ­شد. هميشه ی خدا يك چيزی توی دهانشان برای به بيرون تف­ كردن داشتند و برايشان هم اهميت نداشت كه كجا تف­­ كنند. همواره گله می ­كردند كه شپش ­های من روی تن آنها می­ پرند؛ اما هيچگاه بطور جدی بخاطر اين موضوع از دستم عصبانی نمی ­شدند؛ خُب خوب می ­دانستند كه شپش ­ها توی موهای بدنم نشو و نما می ­كنند و شپش­ ها هم قهرمان پرش هستند؛ به اين ترتيب پس از مدتی با اين قضيه كنار آمدند. وقتی بيكار بودند؛ گاه چندتايی توی نيمدايره­ ای دور من می­ نشستند؛ اصلا حرف نمی ­زدند؛ بلكه فقط با هم بغ­ بغو می­ كردند؛ روی صندوق­ ها دراز می کشيدند و پيپ می ­كشيدند؛ همين ­كه من كوچكترين حركتی می ­كردم می ­زدند روی زانوهايشان؛ و گهگاه يكی از آنها يك چوبدستی برمی­ داشت و آنجايي­ كه برايم مطبوع بود را با آن غلغلك می ­داد.اگر امروز دعوت می­ شدم، سفری با اين كشتی بكنم، قطعا اين دعوت را رد می ­كردم، چون قطعا هم فقط اين خاطرات زشت نيستند كه بتوانم آنجا زير عرشه كشتی از آنها دچار خيال­پردازی شوم.آرامشی كه در حلقه اين آدم ها به آن دست­ يافتم، قبل از هر چيز مرا از هر تلاشی برای فرار باز داشت. از منظر امروز چنين بنظرم می­ آيد، گويی تا اندازه­ ای حدس زده بودم كه اگر می ­خواستم زندگی ­كنم بايد بدنبال چاره­ ای باشم و راه حل آن ­هم فرار نبود. امروز ديگر نمی ­دانم، آيا فرار امكان­ پذير بود، اما به اين باور دارم كه برای يك ميمون فرار هميشه امكان ­پذير است. با دندان­ هايی كه امروز دارم بايد موقع شكستن فندق موظب باشم، اما در گذشته توی يك فرصتی مسلما با دندان هايم موفق به بريدن قفل در قفس می­ شدم. اين­ كار را نكردم. حاصل آن چه می­ توانست باشد؟ هنوز سرم از قفس بيرون نيامده بود كه دوباره دستگيرم می ­كردند و توی قفس ناجورتری می ­انداختنم؛ يا بدون اينكه متوجه باشم می ­توانستم به قفس حيوانات ديگر، مثلا به قفس افعی ­های مقابلم پناه ببرم و در كنارشان جيك ­ام در نياد؛ يا گيرم موفق می ­شدم دزدكی تا روی عرشه بروم و از كشتی بيرون بپرم، بعد لختی بر پهنه دريا تكان­ تكان می­ خوردم و غرق می ­شدم. كارهايی از روی درماندگی. خيلی هم مثل آدم ها نمی ­سنجيدم، اما تحت تاثير محيط ­ام طوری رفتارمی­ كردم كه گويی همه چيز را سنجيده ام. من چرتكه نمی ­­انداختم، گرچه در آرامش زيادی همه چيز را زير نظر داشتم. اين آدم ها را در رفت و آمد می­ ديدم، همواره با حركات و چهره ­هايی يكسان و اغلب به نظرم می ­آمد كه فقط يك نفر را می ­بينم. اين آدم يا آدم ها بدون مزاحمت رد می­ شدند. هدفی بزرگ چون شعله­ اميدی دلگرمم می ­كرد. هيچ انسانی به من قول نداده بود كه اگر مثل آنها بشوم درِ قفس بازمی ­شود. ظاهرا چنين قول هايی چون عملی نيستند و چنين قول هايی هم به كسی داده نمی ­شوند. اما اگر به قول ها وفا شود، بعدا همين قول ها همان­ جايی ظاهر می ­شوند كه در گذشته نااميدانه بدنبالشان بودی. اما اين آدم ها چيز جذابی نداشتند كه برايم خيلی وسوسه انگيز باشد. اگر هوادار آن آزاديی بودم كه در بالا به آن اشاره شد، مسلما بعنوان راه گريز پهنه دريا را ترجيح مي دادم كه خودش را در نگاه تيره و تار اين آدم ها به من نشان می ­داد. اما به هر حال پيشتر پيش از آنكه به چنين چيزهايی فكركنم، مدت ­های مديدی اين آدم ها را زير نظر داشتم، البته درست همين مشاهدات انباشته شده بناگزير مرا در جهت معينی سوق دادند.ادای آدم ها را درآوردن بسيار ساده بود. همان روزهای اول تُف­ كردن را ياد گرفتم. ما به هم تف می­ كرديم، بعد هم که کمی خودمانی تر شديم توی صورت هم تف می ­كرديم؛ تفاوتش فقط اين بود كه من بعدا صورتم را تميز می ­كردم، ولی آنها نه. خيلی زود ياد گرفتم مثل يك پيرمرد پيپ بكشم؛ حتا انگشت شست ­ام را هم روی سرپيپ فشارمی ­دادم كه تمام عرشه از شادی فرياد می ­كشيد؛ فقط فرق بين پيپ خالی و پُر را مدتها طول­ كشيد تا تشخيص بدهم.بيشترين دردِ سر را اين بُطری عرق لاکردار بود كه برايم درست می ­كرد. بوی گند عرق عذابم می ­داد؛ بزور خودم را مجبور می­ كردم؛ ولی هفته ­ها طول ­كشيد، تا آنرا بخودم قبولاندم. اين آدم ها بطرز شگفت ­آوری اين كشمكش ­های درونی مرا جدی ­تر از چيزهای ديگر من می­ گرفتند. من هم در خاطره ­ام بين آدم ها تفاوت نمی ­گذارم، ولی آنجا يك نفر بود كه مرتب شب و روز و در ساعات مختلف، خودش تنها يا با رفقايش می ­آمد؛ با بطر عرق روبريم می ­ايستاد و به من درس می ­داد. مرا درك نمی­ كرد، اما می ­خواست پی به معمای وجودم ببرد. او به آرامی چوب پنبه بطری را بيرون می ­كشيد و بعد همينطور به من زُل می ­زد، تا كنترل­ كند آيا من متوجه موضوع شده­ ام يا نه؛ اعتراف می ­كنم كه هميشه به او با نگاه دقيق رام­ نشده و گريزان نگاه می ­كردم؛ يك چنين شاگردی را هيچ استادی روی كره خاك پيدا نمی ­كند؛ پس از آنكه چوب پنبه بطری را درمی­ آورد، بطری را بطرف دهانش می ­برد؛ من هم با نگاه ­هايم او را از پائين تا گلويش نگاه می ­كردم؛ سری بعلامت تاييد تكان می ­دهد، از من راضی است و سر بطری را روی توی دهانش می­ گذارد؛ از اين كشف کم کم بوجد می ­آيم، با جيغی از شادی، طولی و عرضی هر جای بدنم كه دم دست می­ آيد را می­ خارانم؛ خوشحال می ­شود، سر بطری را دوباره روی لب هايش می ­گذراد و جرعه­ ای از آن می ­نوشد؛ بی ­قرار و درمانده از اينكه بعدا بخواهم از او تقليد كنم توی قفس خودم را كثيف می ­كنم، اين ­كار دوباره باعث خشنوديش می­ شود؛ و حالا با دور نگاه داشتن بطر عرق از خودش بيكباره با شور و حرارت دوباره با بالا بردن آن، به عقب خم می­ شود و با استادی تمام لاجرعه محتوی آنرا سرمی­ كشد. از اين همه اشتياق هاج و واج می ­مانم، ديگر نمی ­توانم ادامه بدهم و از ضعف به ميله ­های قفس آويزان می ­شوم و استاد در حالی كه دستی به شكمش می­ كشد، پوزخندی می ­زند و به اين ترتيب به آموزش تئوريك پايان می ­دهد.تازه الان تمرين عملی شروع می ­شود. مگر از آموزش تئوری خيلی خسته نشده­­ ام؟ مسلم است كه خيلی خسته­ ام. اين موضوع با سرنوشت من عجين شده است. با وجود اين، با تمام توان دست به بطريی كه بطرفم دراز شده می­ برم؛ لرزان چوب پنبه ­اش را در می ­آورم؛ وقتی موفق می ­شوم بتدريج نيرو می ­گيرم؛ شيشه را آنچنان استادانه بلند می ­كنم كه هيچ تفاتی با اصل آموزش ­های استاد ندارد؛ لاجرعه آنرا سرمی ­كشم ـ آن را با تنفر پرت می ­كنم، با تنفر، با وجود اين كه خالی است و فقط آكنده از بوی گند عرق است، با انزجار آنرا روی زمين پرت می ­كنم. برای همدردی با استادم و برای همدردی بيشتری با خودم؛ درنتيجه نه برای دلجويی از خودم و  دلجويی از او، من هم پس از دور انداختن شيشه فراموش نمی ­كنم، بسيار استادانه دستی به شكم­ ام بکشم و همزمان پوزخند بزنم.بيشتر اوقات آموزش با همين روش برگذارمی ­شد. و حالا چند كلمه­ ای برای قدردانی از استادم: او از دستم عصبانی نبود؛ درست است كه گاهی اوقات آتش پيپ را به پوست بدنم نزديك می­ كرد، تا يك جايی از پوستم كه دستم به سختی به آنجا می ­رسيد، يواش يواش شروع به سوختن می­ كرد، اما بعد دوباره خودش با دست گُنده سخاوتمندش آتش را خاموش می­ كرد. او از دستم عصبانی نبود، اما خوب می ­دانست كه ما در يك جبهه عليه طبيعت ميمونی مبارزه می­ كنيم و من سهم بس مهم و دشواری در اين مبارزه دارم.آنگاه چه پيروزی باشكوهی هم برای من و هم برای او، وقتی يك شب در مقابل جمع بزرگی از تماشاگران ـ شايد يك جشن بود، گرامافونی موسيقی پخش­ می ­كرد و افسری مشغول سخنرانی ميان مردم بود ـ در بزنگاهی بدون اينكه كسی متوجه باشد، دست به بطری عرقی كه جلوی قفس ­ام به امان خدا رها شده بود بردم­، در اوج توجه جمعيت چوب پنبه در بطری را استادانه بيرون­ كشيدم، بی ­درنگ آنرا به دهان بردم، بدون اينكه خم به ابرو بيارم، مثل يك مشروب ­خوار حرفه ­ای، با چشمانی گرد شده، درست و حسابی قورت و قورت محتوی بطری را تا ته سر كشيدم؛ نه ديگر مثل درمانده ­ها، بلكه مثل يك هنرمند بطری را بطرفی پرت كردم؛ البته فراموش ­كردم كه دستی به شكمم بكشم، اما بجای آن، از آنجايی که كار ديگری نمی­ توانستم بكنم، از روی ناچاری، چون خيلی حشری شده بودم، كوتاه و روشن، به آوای انسانی از شادی فرياد زدم: «سلام»، با اين فرياد توی جمعيت پريدم و پژواك صدای آنها: «می شنويد، او حرف ميزند!» را همچون بوسه ­ای بر تن­ خيس از عرقم ­احساس ­كردم.تكرار می­ كنم: تقليد از آدمها برايم هوس انگيز نبود؛ من ادای ديگران را درمی ­آوردم، چون بدنبال راه گريز بودم و نه بدليل ديگری. همچنين با آن پيروزی كار بس كوچكی انجام شده بود. درست پس از آن ماجرا صدايم ديگر درست بيرون نمی­ آمد؛ كه پس از گذشت ماه­ ها دوباره خوب شد؛ نفرت از بطر عرق هم دوچندان شد. اما ديگر مسيرم برای هميشه روشن شده بود.وقتی درشهر هامبورگ به نخستين مربی تحويل داده شدم، فوری متوجه شدم كه دو امكان برايم وجود دارد: باغ وحش يا واريته. معطل نكردم. به خودم گفتم: همه توان ­ات را بكار بگير، تا به واريته راه پيدا كنی؛ اين تنها راه گريز است؛ باغ وحش فقط يك قفس فلزی جديد است؛ اگر آنجا رفتی، برای هميشه فاتحه ­ات خوانده است.و من شروع به يادگيری ­كردم. سروران من، آدم وقتی ياد می­ گيرد كه مجبور باشد؛ آدم وقتی ياد می ­گيرد كه دنبال راه گريز و چاره ­ای باشد. در اين مواقع آدم خودش با تازيانه از خودش مراقبت می­ كند و در مقابل كوچكترين مقاومتی خودش را زجر و عذاب می ­دهد. طبيعت ميمونی ­ام بيكباره جوشان و غليان از من سرريز شد، طوريكه نخستين استادم تقريبا قاطی ­كرد، پس از مدت كوتاهی به اجبار تدريس را رها­ كرد و در تيمارستان بستری شد. خوشبختانه چيزی نگذشت كه سر و كله­ اش دوباره پيدا شد.اما من به استادان زيادی، حتا گاهی همزمان به چند استاد نياز داشتم. وقتی ديگر به توانايی­ هايم مطمئن ­تر شده بودم و عموم مردم پيشرفت­ هايم را در رسانه ­ها دنبال می­ كردند و آينده­ام شروع به درخشيدن ­كرد، ديگر به دلخواه خودم مربی می ­گرفتم، آنها را توی پنج تا كلاس درس كه كنار هم قرار داشتند می ­نشاندم، در آن واحد از اين كلاس به كلاس می­ پريدم و از ايشان درس می­ آموختم. اين پيشرفت­ها! اين رخنه انوار دانش از هرسو در سری هوشيار! انكار نمی ­كنم: اين امر خوشبختم كرد. به يك چيز ديگر هم اعتراف می ­كنم: در گذشته هم به آن غره نبودم، تا چه رسد به امروز. با كوشش و تقلايی كه تا به امروز روی كره زمين تكرار نشده است، به سطح متوسط دانش يك اروپائی رسيده ­ام. شايد اين موضوع در جای خودش زياد مهم نباشد، اما از اين بابت اهميت دارد كه به من كمك ­كرد و راه گريز، اين راه گريز انسانی را برايم هموار كرد. يك مَثَل بی ­نظير آلمانی می­ گويد: توی جنگل بجنگ؛ من اين­ كار را كردم، در جنگل مقاومت­ كردم و جنگيدم. راه ديگری نداشتم، همواره با اين پيش­ فرض كه آزادی برای انتخاب كردن وجود نداشت.وقتی به سير تكاملی خودم و به هدف آن تا به امروز خوب نگاه می ­كنم، نه گله ­ای دارم و نه راضی هستم. دستها توی جيب شلوارم، بطر شراب روی ميز، توی صندلی گهواره ­ای لم می ­دهم و از پنجره به بيرون نگاه می­ كنم. وقتی هم ميهمان می­ آيد، آن جور كه شايسته است به استقبالش می ­روم. رئيس واريته توی اتاق انتظار نشسته است، زنگ را بصدا درمی آورم، می ­آيد و آنچه كه برای گفتن دارم را گوش می ­دهد. تقريبا هرشب­ نمايش است و خيال نمی­ كنم ديگر موفقيت ­های زياد چشمگيری داشته باشم. شب ها دير وقت از مجالس، محافل علمی و دورِ هم بودن ­های مطبوع و خودمانی به خانه می­ آيم، يك شمپانزه ماده كوچولو منتظرم ­است كه به روش ميمونی در كنارش به خودم خوش می ­گذرانم. توی روز چشم ديدنش را ندارم، چون ديوانگی و سفاهت حيوانِ آشفتهِ دست­ آموزی را در نگاهش دارد؛ آنرا من فقط می ­شناسم و برايم غيرقابل تحمل است.
سروران گرامی فرهنگستان!
در مجموع به هرحال به آنچه كه می ­خواستم رسيدم. گفته نشود كه به­ زحمتش نمی ­ارزيد. در ضمن نمی ­خواهم در مورد هيچ انسانی قضاوت كنم، فقط می ­خواهم بذر شناخت را بپاشم، فقط گزارش می ­دهم، به شما هم همينطور ، فقط گزارش ­دادم.