دانلود نمایشنامه احمقانه و عشق(اکبر آئین)
نوشته ‌شده به دست روابط عمومی


شخصیتها
علیشیر........
نوبر ............
خسرو : پدر
پری : دختر کوچک خسرو ( عقب افتاده )
ثریا : دختر بزرگ خسرو
جواد : شوهر ثریا
افشین : پسر خسرو
یک زن : مهتاج


علیشیر : په
نوبر : سلام علیکم
علشیر : خوانه خو پی نی چند دو سلام ایکنی دور ؟
نوبر : نه تشنته مشکه درآورم؟
علشیر : بلی یه پچولی
نوبر : { بعد از خنده } ایگوم دلت ایخو بچه مو دوور بو یا کر؟
علیشیر : { خنده اش می گیرد } مو نونم. سرم نیابو
نوبر : { خنده اش می گیرد } قوربونت برم علیشر
علیشیر : خوا نکنه سی چه ؟
نوبر : سی چه چه ؟
علیشیر : قوربونم بری
نوبر : { خنده اش می گیرد } باشه. په تو قوربونم بره
علیشیر : همیطوری ... همیرو؟
نوبر : ها ... همیرو؟
نوبر : ها .... همیرو
علیشیر : قوربونت برم
نوبر : { بالذت } بره نه وم بیه { بره را میگیرد } { علیشیر مشک را می گیرد }
نوبر : { بره را می بوسد }
نوبر : { با حسرت بره را به علیشیر می دهد و علیشیر مشک را به او باز می گرداند }
علیشیر و که وت دام کردیش و نات؟
نوبر : { بغض می کند }
علیشیر : { نگاهش به اوست }
( نور رفته است )


(( صحنه دوم ))
{ خسرو در گوشه ای بلند پشت میز تلفن نشسته و پیپ می کشید. خدیجه بساط چای در دست وارد اتاق میشود }
خدیجه : مثل همیشه. مثل هر روز. نکش آقا نکش
خسرو : { به او چشم غره می رود. خدیجه چای را میگذارد و میرود }
پری : { با لباس راحتی. از گوشهای نزد خسرو می آید } سلام بابا
خسرو : سلام عزیزم
پری : بابا اون دستت بود که میگفتی تاجر گل و سبزه ست. چی بود اسمش؟
خسرو : معروفی
پری : آها معروفی اون الان تو تلویزیون داره حرف میزنه. میخوای بریم نگاه کنیم
خسرو : نه بابا حوصله شو ندارم
پری : بابا
خسرو : جون بابا
پری : میشه حرف بزنیم
خسرو : آره چرا نمی شه
پری : امشب بچه ها میان خونه برای تولد تو
خسرو : آره
پری : بابایی
خسرو : جون بابا
پری : تو یه همدم میخوای یه کسی مثل مامان سودابه
خسرو : وقت این حرفا نیست بابا. بعد از مادرت سودابه من چطور میتونم یه زن دیگرو بیارم تو این خونه. شما خودتون. اصلاً خودت بهت برنمی خوره یه زن دیگه بیاد نامادری تون بشه و جای مادرتونو بگیره.
پری : نه بابا برای چی بهم بر بخوره اگه خودت راضی باشی.
خسرو : حالا تو راضی. افشین و ثریا چی؟ نمیگن بابامون چقدر بی حیاس که هنوز یک سال از مرگ مادرمون نگذشته میخواد زن بگیره
پری : ول کن این حرفا رو بابا خودم بهشون میگم. اصلاً ناراحتم شدن بشن مگه مهمه؟
خسرو : نه بابا بحث شما نیست من خودم قلبم نمیزنه
پری : ای قربون اون قلبت برم بابایی هر وقت زد هر وقت تپید بهم بگو
باشه بابائی ؟
{ خسرو از پشت میز تلفن بیرون می آید و به گوشه ای میرود و پیپ میکشد .}
{ پری که واکنش پدر را می بیند. آرام از صحنه بیرون میرود. }


  (( صحنه سوم ))
{ همه هستند. جواد. ثریا. افشین. پری. خدیجه. خسرو و نیز در گوشه ای نشسته }
{ همه آواز میخوانند }
مثال تور ماهی ها                               تار دلم ز هم گسسته
میخوام بگیرم دامنت                          با این دو دست پینه بسته
دلم میونه سینه ام به خون نشسته          مثال قایقهای پیر در هم شکسته
دل ز دستم گله داره                         من ز دست دل شکایت
نتوانم پیش یارم                              غم دل کنم حکایت
ای اسمون بی ستاره                        با دل من کن مدارا
بر هم نزن دگر دوباره                      آشیون عشق ما را
{ افشین و جواد به سمت خسرو می آیند و او را به سمت میز هدایت میکنند
افشین : ای قربون اون بابای اخموی خودم برم
جواد : پاشو آقاجون پاشو بریم اون ور
{ ثریا و پری از خوشحالی دست و پای خود را گم کرده اند }
{ افشین روی میز در حال رقصیدن است }
پری : بیا پایین افشین بابایی میخواد فوت کنه
{ افشین شمعها را روشن میکند. شماره های روی کیک عدد پنجاه را نشان میدهد }
همه : تولد تولدت مبارک. مبارک مبارک تولدت بیا شمع ها را فوت کن که صد سال زنده باشی
خسرو : { شمع ها رو با بی میلی فوت میکند . }
پری : اول من بابایی
ثریا : لوس
خسرو : اول پری
افشین : پری باباشه دیگه
پری : اگه گفتن توش چیه ؟
جواد : { با خنده } یه مامان
{ پری کادویش را باز میکند. یک پیراهن قرمز است}
ثریا : قرمز!
خسرو : مرسی بابا
{ خدیجه شربت می آورد }
خدیجه : زود باشید کادوهاتونو باز کنید. باباتون باید قرصاشو بخوره بگیره بخوابه
ثریا : مثل این که امشب جشن تولدشه ها
{ خدیجه رفته است }
افشین : جواتی بیا { جواد را به گوشه ای میبرد
افشین : میگم نمیشه همین الان بهش بگی سور پرایزش کنی ؟
جواد : بزار کاراشو بکنم بعد
افشین : به هر حال گفتم چون جشن تولدشه خوشحالش کنی
جواد : کاراشو کنم بعد
جواد : خوب کی میخواد کادوشو باز کنه.
ثریا : حرفاتون تمام شد مهندس
پری : افشین ثریا نمی خواین باز کنین
ثریا : حالا من
{ میخواهد کادو را باز کند که خسرو بلند میشود و با نگاهی غریب به آدمهای دور میز از اتاق بیرون میرود }
پری : رفت { بیرون میرود }
جواد : چش شد دوباره
افشین : این که باز اینجوری شد. اصلاً خوشی به این نمی آد
خدیجه : { سر میرسد } این نه و بابا... پاشین ... پاشین برین تو اون یکی اتاق میخوام اینجارو تمیزش کنم
ثریا : یه چیزیت میشه ها خدیجه مگه نمیبنی بابا رفته و ما هم حالمون گرفتست
خدیجه : پاشید دیگه
جواد : من برم ببینم میتونم باهاش حرف بزنم { میرود }
افشین : { ثریا را صدا میزند } بیا { بیرون میرود }
ثریا : خدای من { پشت سر افشین میرود }
{ خدیجه تنهاست به عکس سودابه نگاه میکند و پشت میز روی صندلی خسرو مینشیند و با لذت کیک میخورد }


(( صحنه چهارم ))
افشین : { با گوشی تلفن } آره اونم خوبه. خب که چی ؟ همه خوبن ... از بس می پرسی خب قرار بود زیاد مزاحم نشی. من الان کار دارم باید برم مخ بابا هه رو بزنم. چی ؟ پس فکر کردی از دیشب اومدم تو این خراب شده واسه چیه؟ آره اومدیم یه جورایی ارثه رو تقسیم کنیم.
ارثمون کجا بود بابا از تمام دارایی فقط همین خونه مونده که اونم فقط قدمت داره. قدمت که میدونی چیه؟ آره تاریخ ماریخ تمدن ممدن. نه بابا { می خندد } از رنگ و رو رفته. آره می ارزه. الاغ ... غارت چیه؟ مگه کسی خونه خودشو غارت میکنه؟ تو که از مشکلات من خبر داری؟ خرجم بالاس... حالا. بعدش من که نمیتونم صبر کنم تا باباهه بمیره... اومدیمو من زودتر از اون مسردم { خدیجه با سینی غذا وارد میشود و افشین بلند می شودو میرود}
پری : روزگاری بود که ما توی زمینای خودمون زندگی میکردیم. پیرامون میمردن و بچه ها به دنیا می اومدن و همیشه یه چیز داشتیم. مایه خونواده بودیم. پاک و بی غل و غش. اما الان دیگه صاف و ساده نیستیم. نذاشتن که پاک بمونیم. اما حالا چی داداشی علافه. پدر زمین خودشو از دست داد. دیگه هیچی براش نمونده.
هی ما از هم پاشیدیم تام. دیگه خونواده نیستیم. اینی که گفتم مال فیلم خوشه های خشمه همون فیلمی که اگر روزی صد بار ببینمش سیر نمیشم.
{ جواد روی صندلی نشسته. ثریا ایستاده }
ثریا: حالا کارت به جایی رسیده که میخوای مشکل بابای منو حل کنی ریقو. مال این حرفا نیستی
جواد : یه جوری بابا بابا میکنه انگار کل خونه بهش رسیده. گذشت. تو اگر وجودشو داشتی سهمتو از این خونه میگرفتی.
ثریا : می گیرم همون جوری که افشین میخواد بگیره. ولی بحث مون این نیس.
جواد : خب
ثریا : من الان زندگیم رو هواس به چه امیدی برگردم تو اون خراب شده
جواد : خب برنگرد
ثریا : برنگردم به همین راحتی که آزاد باشی هر غلطی دلت میخواد بکنی.
جواد : خب برگرد
ثریا : نه ... دیگه بسمه نمی خوام بیشتر از این تحقیر شم
جواد : خب نشو
{ ثریا حرص میخورد و بیرون جواد خنده اش میگیرد }


(( صحنه پنجم ))
{ علیشیر چوبی در دست دارد. نوبر هیزم بر پشت دارد }
{ نوبر با عصبانیت بلند میشود که برود. علیشیر جلوی او را می گیرد }
علیشیر : په چته زی قهر ایکنی ؟
نوبر : نیترم علیشیر سیچه یه کاری نیکنی ؟
علیشیر : ایخی تا مو کر کدخدا وابوم تو هم دوور نوکرش. بوم دوش وم ایگو بچه ول کون پی ای گپه خین من ای گپ ایباره.
نوبر : تو وش گهتی چه ؟
علیشیر : وش گوهتوم یا نوبر یا ...
نوبر : یا کی ؟
علیشیر : یا ایزنم و کوه
نوبر : چهار ساله همیشه هم گپله ایزنی { میخواهد از سمت دیگر برود علیشیر جلویش را میگیرد }
علیشیر : سی کن نوبر تو خته بنه و جی مو. چن دفه بی ککات گپ زم؟
چقهو بوت التماس کردم. هیچ وقت و هوشم نیره که بوت وم گو بیام دوورم و کور نوکروم { سکوت } ایسو هر کاری که ایگی تا مو بکنم.
نوبر : نونم د خهسمابی د نیترم
علیشیر : { باشرم } و چه خهستابی ؟ و مو ؟
نوبر : نه خوا نکنه. مو هم دلمیخو مث ای دوورل عروسی کنم بچه بیارم
دلمیخو زیتر بریم حونی خومو. سیت غذا درس کنم.
علیشیر : باشه. امشو هم ایام حونه تو تا بینم چه منش ایدرا
نوبر : امشو؟ { با خوشحالی }
علیشیر : { سر تکان میدهد } ها ... امشو { هر دو به آسمان نگاه میکنند }
 
 
(( صحنه ششم ))
{ همه به جز خدیجه هستند. هر کس در گوشه ای نشسته. خسرو قدم میزند. سکوت. جواد کنار میز نشسته از سکوت کلافه شده و لیوان آبی که روی میز است از روی عمد میاندازد }
{ نگاه همه به سمت جواد. همه عصبی و ترسیده } { دوباره سکوت }
خسرو : { پس از سکوت } میشه یه نفر به من بگه اینجا چه خبره.
{ جواد. افشین. ثریا به هم دیگر نگاه میکنند }
ثریا : بابا
خسرو : { کمی عصبی به او نگاه می اندازد } بگو
ثریا : خیلی وقت بود دور هم شاد نبودیم. امشب برا ما خیلی عزیزه. تولدتو میگم.
خسرو : آها تولدم از خودم عزیزتره { با خود } چتونه چی میخواین؟ دیگه چیزی برام نمونده اگر خونرو میخواین باید صبر کنین تا بمیرم
جواد : خدا نکنه آقاجون ای حرفا چیه به زبون میارید انشا الله صد سال دگه سایه تون بالاسر خونواده باشه.
پری : ایشالا
افشین : چرا دارین دروغ میگید خوب بگید واسه چی اومدین. تو ثریا تو که قرار بود خودت قضیه رو حل کنی خوب این هم بابا ... بگو
{ ثریا سکوت میکند }
ثریا : مزخرف نگو افشین کن برا حل مشکلات خودم اومدم پیش بابا
هیچ ربطی به ارث و میراث هم نداره
پری : بابا امروز یکشنبه س مگه نمیخوای بری پارک سرکوچه ... پیش دوستات
جواد : ا .... راست میگه ها ... امروز یکشنبه س من هم یه قرار کاری دارم باید بروم
{ میخواهد برود }
ثریا : بشین جواد
پری : بشین جواد
افشین : ها تو که میخواستی از حق و حقوق ثریا دفاع کنی ... کجا ؟ چی شد اون چک پنج میلیونی که میخواستی برا کادو تولد تقدیم کنی ؟
جواد : چیه ؟ خماری ؟ می خوای پول عمل امروزتو بدم { دست در جیبش میکند }
افشین : برو گمشو ماموز ... تو برو پولتو خرج اون کله طاست کن که این بدبخت بتونه تحملت کنه کچل.
ثریا : افشین
{ پری خنده اش گرفته }
ثریا : { گوشه لباس جواد را گرفته و به گوشه ای میکشد } همش گند میزنی. میشه اینقدر زبون نریزی؟
جواد : مگه چی گفتم ؟ اینو به داداش جونت بگو
افشین : می بینی بابا ... اینا دارن نقشه میکشن
ثریا : خفه شو افشین
افشین : خودت خفه شو خوش بخت
{ جواد به سمت افشین میرود }
جواد : چی میگی تو ؟ مشکلت چیه ؟
افشین : برو بابا حال نداریم ... همینم مونده تو رو من دست بلند کنی
خسرو : خفه شید ... برید گمشید بیرون می خوام استراحت کنم
{ خدیجه چای می آورد }
خدیجه : چه خبره ... صداتون تا هفت خونه اون ورتر میره ... آقا شما تو این محل آبرو دارین.
خسرو : آبرو ... آبروم کجا بود خدیجه ... باورت میشه اینا بچه های سودابه ن { سکوت. خدیجه چای را میگذارد و میرود }
پی : { از جایش بلند میشود و به گوشه ای میرود }
پری : مامان سودابه اگر بود نمی گذاشت اینجوری با ... بابا حرف بزنین مامان سودابه اگر بود گریه میکرد. مواظب باباتون باشین بچه ها. باشه مامان { از صحنه بیرون میرود }
افشین : { پس از رفتنم پری } بیا بشین بابا خسرو خودم میخوام مثل یه مرد همچی رو بهت بگم
خسرو : { نگاهی می اندازد و مینشیند }
افشین : ببین بابایی اول از خودم میگم من بیرون خونه گرفتم تا بخوام یه کاری راه بندازم یکم پول میخوام شما هم که الان وضع مالیتون خوب نیس. گفتم. یعنی گفتم اگر امکانش هست سهم ما از این خونه مشخص شه که اگر موافق باشین خونه رو بفروشیم برا شما هم یه خونه کوچیک بگیریم ... خونه به این بزرگی به چه دردی میخوره بابا
جواد : بعدش هم میرین یه جایی که طلبکارا است از سرتون بردارن ... تو یه محله دگه یا اصلاً یه شهر دگه
ثریا : بابا به خدا ما به فکر خودتونیم ... نه اینکه به فکر خودمون نباشیم... ما هم بدبختی های خودمونو داریم.
افشین : درسته که همه خاطرات بچه گیمون. شما مامان سودابه. مال این خونه س ولی دگه دوره خاطره بازی گذشته بابا... مردم گشنشونه خاطره میخوان چیکار
خسرو : { به آنها نگاه میکند } برین بیرون
{ بچه ها نرفته اند } { خسرو کمی عصبی است با مشت بر روی میز میکوبد } برید بیرون
{ ثریا . افشین. جواد بیرون میروند } { جواد شیطنت میکند ... }
{ خسرو بعد از رفتن بچه ها گریه اش میگیرد }
{ نور میرود }
 
(( صحنه هفتم ))
{ خسرو روی میز خوابیده ... خدیجه قرص و شربت می آورد ... وقتی میبیند خسرو خواب است بیرون می رود و چند لحظه بعد با یک پتو بر میگردد ... پتو را روی خسرو می اندازد ولی خسرو بیدار میشود و روی میز مینشیند... پتو روی پاهاش است }
خسرو : ساعت چنده خدیجه
{ خدیجه جواب نمیدهد }
خدیجه : چرا نرفتین تو اتاقتون بخوابین آقا
خسرو : راحتم ... قرصا رو آوردی
خدیجه : { به او قرص میدهد } آقا
خسرو : بگو
خدیجه : حوصله دارین یه کم باهاتون حرف بزنم
خسرو : بگو
خدیجه : به خدا شرمندم آقا ... روساهم اگر بخوام ناراحتتون کنم ولی چاره ای ندارم ... شما که خودتون میدونید یه شوهر معتاد دارم که گوشه خونه افتاده. دخترمو با هزار امید فرستادم مدرسه ... کرایه خونه ... مخارج زندگی اینا همه یه طرف خرج دوا و درمون مادرم یه طرف بعد از مرگ سودابه خانم دیگه دل اینکه تو این خونه بمونم رو نداشتم. ولی من باید کار کنم
خسرو : حالا مگه کسی خواست کارتو ازت بگیره؟
خدیجه : نه آقا منظورم این نیست
خسرو : خب
خدیجه : من ... من الان چهار ماهه از شما حقوق نگرفتم
خسرو : ثریا که میگفت حقوق این چند ماهتو داده
خدیجه : نه آقا بهم قرض داد
خسرو : تو که وضعیت منو میبینی خدیجه همه چی بهم ریخته الان هم آه در بساط ندارم. خودت برو یه چیز قیمتی پیدا کن ببر بفروش
خدیجه : چی ؟
خسرو : { سکوت میکند. فکر میکند }
{ خسرو حلقه اش را از روی دستش بیرون می آورد و به او می دهد }
خسرو : بیا از سودابه فقط همین حلقه مونده اینم سهم توئه
خدیجه : { مردد ... با ترس و لرز میگیرد ... وقتی میخواهد برود حواسش به عکس سودابه پرت میشود ... حلقه را روی میز می اندازد }
خسرو : { به گوشه صحنه میرود و شروع به کشیدن پیپ میکند }
 
 
 
 
(( صحنه هشتم ))
{ افشین پشت به تماشاگر در گوشه ای نشسته و در حال مصرف مواد است ثریا سر میرسد }
ثریا : خاک تو اون سرت بکنن بی مصرف
 
چ جواد سر میرسد. ثریا که نمی خواهد بو ببرد با پا بساط افشین را بهم می ریزد افشین عصبانی است }
افشین : چکار میکنی. تو که همه رو ریختی
جواد : ها ثریا چشه خوابش می آد آخی بمیرم
افشین : اِه این که باز بی موقع پیدایش شد. ها؟ امر؟
ثریا : یه گوشه ای بشین زهر مارتو بکش. اومدم فقط یه چیزی بگم بعدش هم گورمو گم کنم
جواد : درد دل. یه چیزی تو این مایه ها
افشین : گوشم باهاته بگو
{ ثریا قدم میزند میخواهد چیزی بگوید نمیتواند. افشین چرت میزند. جواد سوت میزند }
جواد : می خوای تو بیا اینجا سوت بزن من برم قدم بزنم
ثریا : خفه شو
جواد : به خدا ... تعارف نمیکنم ... یا افشین بیاد اینجا سوت بزنه ... من برم بکشم
افشین : { عصبانی است } باز که تو زر زدی ... گم شو از این اتاق تا نروندمت
ثریا : افشین بی خیال شو
جواد : { خنده همیشگی }
{ خنده جواد. افشین را عصبی میکند و به سمت او میرود. گلاویز میشوند و میخواهند هم دیگر را بزنند که ثریا فریاد میکشد }
ثریا : خاک تو سر من بکنن بابا یه نفر پیدا نمیشه من بشینم دو کلمه باهاش حرف بزنم؟ بهش بگم تو چه کثافتی دارم دست و پا میزنم.
بگم یه بابا دارم که عین خیالش نیست بچه هاش چجوری دارن از دستش میرن. یه برادر دارم که هر لحظه بید منتظر خبر مرگش باشم. یه شوهر اشغال دارم که هر روز باید زنا و دخترای مردمو به زور از تو خونش بندازم بیرون
ثریا : { رو به جواد } پاتو از زندگی اشغال من بکش بیرون
{ رو به افشین } خاک تو سرت بکنن اندازه شنیدن این مزخرفات هم نیستس افشین
{ ثریا بیرون رفته است و جواد و افشین تنها مانده اند }
{ پری یک عروسک سیاه در دست دارد }
پری : اونا فکر میکنن من هالوام هیچی حالیم نیست. همش دارن به بابا دروغ میگن سرشو کلاهبرداری میکنن. به خاطر چی ؟ به خاطر این خونه که بعد از مامانم یه پاپاسی هم نمی ارزه. اما من همش بهشون میگم دروغگو دشمن خداست اینقدر به خاطر پول به همدیگه دروغ نگین. ولی مگه به خرجشون میره هی تام تو یه چیزی بهشون بگو ... آره اونا به عروسک پری خوشگله احترام نمیزارن اصلاً به خودش هم احترام نمیزارن ولی بابا اینجا رئیسه مگه نه ؟ میتونه دخل همشونو بیاره. تام تو هم اگه بخوای مثل اونا بهم دروغ بگی میندازمت دور ... باشه ... آره باشه
 
 
 
 
(( صحنه نهم ))
{ هر دو زیر نور موضعی } { تنها پیداست و پیکرشان در تاریکی است }
نوبر : فکر ای روز ایکردم.
علیشیر : زی رهتی واپس نوبر
نوبر : مو؟ وم ایا من گوشه ی حونه بشینم تا سرم مثل دندونلم سفید ابو؟
علیشیر : مو چه ؟ وم ایا بزنم و کوه برم بشینم همدم دارو و درخت و ابوم؟
نوبر : نه مسخره یه ؟
علیشیر : چه ؟
نوبر : هم یو که دلمو یک ایخو اما نتریم و یک برسیم
علیشیر : مو یه چپونی یم. چه اخی سیت بکنم. بوم هم نوکر بوته و چه سیت بکنه. همچی من دست بوتنه نوبر. غیر خدا وی باله اندی همچی تی ختونه
نوبر : { گریه اش میگیرد }
علیشیر : دو تا ره بیشتر نیاریم یا همی رو من همی ده بپوسیم یا هم بریم یه جی که تیه مو وتیه ای آدمل نوابو
نوبر : و هوشت رهته بومو چه قه آدم داره ؟ تا کو رو ایتریم بریم؟
علیشیر : هم یو که ایریم نه چی کمیه نوبر
نوبر : جونته نهی من کف دستلت
علیشیر : { سر میچر خاند به سمت نوبر }
نوبر : بی اسب سه ایما بریم یا بی اسب سفید ایشا؟
علیشیر : { میزند زیر آواز }
نوبر : { گریه اش میگیرد }
 
(( صحنه دهم ))
{ خسرو صندلی ها را مرتب میکند و روی صندلی خود مینشیند و برای صندلی های خالی شروع به حرف زدن میکند }
خسرو : سلام بچه ها. بعد از مرگ مادرتون این اولین باری یه که میخوام رو در رو باهاتون حرف بزنم. من آدم سخنرانی نیستم. یعنی ادبیاتشو ندارم ولی مجبورم یه جوری باهاتون حرف بزنم که شما متقاعد بشید من مثل یه پدر همیشه به فکرتون بودم. سرمایم رفت. زنم رفت. زندگیم رفت اما شماها که هستین. میدونم برای چی تو این خونه جمع شدین ولی من نمیتونم... نمیتونم این خونه رو بفروشم. هیچی هم ندارم که بین شما تقسیم کنم. پس بی خود به جون هم نیوفتین... من سالها براتون پدری کردم هر چی خواستین بهتون دادم اما دیگه نمیتونم ... خدیجه { خدیجه را صدا میزند }
خدیجه : { با عجله } بله آقا
خسرو : بچه ها رو صدا بزن بیان
{ پری. ثریا. افشین. جواد می آیند و هر کس روی صندلی خودش می نشیند }
{ خسرو میخواهد چیزی بگوید اما نمی تواند }
افشین : چیزی شده بابا
ثریا : حالتون خوبه بابا
جواد: میخوای بریم دکتر
{ پری به هر سه نگاه میکند }
{ خسرو که انگار نمتواند حرف بزند به سرعت از اتاق خارج میشود }
{ پری بلند میشود و میرود }
پری : رفت
{ افشین. جواد. ثریا. می مانند }
 
(( صحنه یازدهم ))
{ خسرو روی صندلی نشسته و دارد پیپ میکشد }
{ ثریا وارد اتاق میشود و پشت سرش جواد }
ثریا : { صدا از بیرون } گمشو بیرون دیگه هیچی برام مهم نیست
جواد : وایسا این قضیه رو خودمون حلش میکنیم
ثریا : { رسیده است ... با گریه } سلام بابا
خسرو : { اشاره میکند که بنشیند }
جواد : { رسیده است } سلام آقا جون
{ ثریا و جواد نشسته اند }
خسرو : چه مرگتونه شما دوتا؟ از لحظه ای که اومدین تو این خونه همش کل کل دارید... چیه ثریا؟
ثریا : { با گریه } بابا من دیگه بر نمیگردم تو خونه جواد
خسرو : بر نمیگردی ؟ مگه دست خودته؟ خوب یا بد او شوهرته
چی شده جواد { اشاره به جواد }
جواد : هیچی آقا جون مثل همیشه بحث مالی یه. من دوست ندارم زنم ولخرج باشه. مثل فریده زن داریوش هر روز تو طلافروشی ها باشه این جرمه؟
ثریا : بابا به خدا داره دروغ میگه بحث مالی کدومه
خسرو : پس مشکلتون چیه. چرا مثل دوتا خروس جنگی افتادین به جون هم؟
ثریا : { نمیتواند بگوید بلند میشود }
جواد : آقاجون به خدا ثریا جون منو هم بخواد بهش میدم ولی ...
ثریا : { قطع میکند } ولی چی ؟ خب بگو
{ افشین وارد اتاق میشود }
افشین : پس بالاخره تصمیم گرفتی به آقاجون بگی... مشکلش به این راحتی حل نمیشه
بابا { مینشینید } { عرق کرده است انگار حالش بد است }
جواد : آها ... مردی برای تمام فصول ... الان خماری یا نشئه ای ؟
افشین : بابا جواد چشش دنبال یه زن دیگه س ... میخواد زن دوم بگیره
جواد : آقاجون دروغ میگه ... شما اصلاً میدونید افشین داره بهتون دروغ میگه ؟ ... اون اصلاً دانشگاه نمیره ... بیرون خونه مجردی داره اونم با یه مشت معتاد از خودش بدتر
خسرو : { به هم میریزد } ماشاالله چه خوانواده ای دارم. بیا بشین دختر
ثریا : { می نشیند }
پری : { وارد اتاق میشود } سلام بابا. میتونم بشینم بابا
خسرو : سلام دخترم. بشین بابا
پری : ثریا گریه میکنه. با جواد قهری مگه نه؟ جواد کچل
جواد : پری جان تو برو فیلمتو ببین تو کار بزرگترا دخالت نکن
افشین : این حرفا به تو نیومده. تو به پری چکار داری؟ { از جایش بلند میشود }
پری : { خنده اش گرفته }
خدیجه : { میوه در دست وارد میشود } آقا یکی اومده با شما کار داره
خسرو : { ترسیده } کیه خدیجه؟
خدیجه : یه زن آقا
ثریا : نکنه طلبکاره ؟
خدیجه : نه میگه از آشناهای آقاس
پری : آشناس. بگو بیاد تو خدیجه
خدیجه : بیاد تو آقا؟
خسرو : آره
{ همه خود را برای ورود زن آماده میکنند }
{ زن همراه خدیجه وارد اتاق میشود }
زن : سلام
{ همه ماتشان برده } { خسرو بهت زده بلند میشود }
پری : سلام خانم
خسرو : تو اینجا چکار میکنی
افشین : میشناسیش بابا؟
خسرو : گفتم آنجا چکار میکنی؟
زن : هیچی آقا خودت گفتی اگر خبری از من نشد خودت بیا در خونه
افشین : بابا این خانمه کیه؟ کارگرتون بوده تو کارخونه؟
خسرو : { پیپش را چاق میکند }
پری : اسمتون چیه خانم؟ با بابای من چکار دارین؟
زن : من مهتاجم تو باید پری باشی آره؟
پری : ا منو میشناسه بچه ها. سلام { به او دست میدهد }
ثریا : نگفتین کی هستین ؟
زن : { به خسرو نگاه میکند. خسرو بغ کرده است } من ... من زن باباتونم
{ شلیک خنده همه }
پری : { ادایش را در می آورد } من زن باباتونم
جواد : صبر کن ببینم ... آقاجون چی میگه این زن؟
{ همه به خسرو نگاه میکنند. سکوت }
خسرو : آره ... این خانم زن منه ... دو ماه بعد از مرگ مادرتون باهاش ازدواج کردم ... این خونه هم به اسم خودشه
ثریا : به سلامتی بابا چرا بی خبر ؟ { تلخ }
افشین : چی چی به سلامتی ؟ چی داری میگی بابا؟ این زن توئه خونه هم به اسمشه؟ یعنی چی ؟
پری : { میخواهد چیزی بگوید اما گیر میکند ... بغض میکند و بیرون میرود }
جواد : ها !!
افشین : { حالش بدتر شده } خانم میشه مارو با پدرمون تنها بذارین؟
زن : { میخواهد از جایش بلند شود }
خسرو : بشین ... هر چی میخوای بگی بگو
افشین : بابا من عصبی ام حالم بده ... خمارم ... جلو این زنه یه چیزی میگم ابروتون میره ... بهش بگید بره بیرون
خسرو : چی میخوای بگی ؟ بگو
افشین : بابا تو فکر کردی من هالو ام رفتی یواشکی گرفتی ... ای زنه رو میگم ... بعدبا خیال راحت خونه مادرمو به نامش کردی .... حالا هم برداشتی آوردیش تو خونه که مارو دق بدی ... این کارا یعنی چی ؟
سهم ما چی میشه؟
جواد : مثلاً باباته ها ... خب دوست داشته رفته زن گرفته... تنها بوده طفلکی
ثریا : باورم نمیشه بابا... چکار کردی { گریه اش گرفته }
{ پری یک کوله پشتی بر پشت دارد ... عروسکش تام را بغل گرفته است... وارد اتاق شده }
پری : تو هم به من دروغ گفتی بابا ... با زنت خوشبخت باشی .... هی ما از هم پاشیدیم تام { در حال رفتن } اینجا دیگه مال مهتاج جونه. تام ما توش جایی نداریم میریم فیلمامونو یه جای دیگه میبینیم
{ پری رفته است ثریا دنبال او بیرون میرود }
جواد : آقاجون با اجازه من برم دنبال ثریا ... فعلاً
افشین : { دیوانه وار } چقدر به سودابه مامانم دروغ گفتی و اون نفهمید؟ بقیه زندگیتو خوش باش { می رود }
{ خسرو و مهتاج تنها می مانند به هم دیگر خیره شده اند }
 
 
(( پایان صحنه یازدهم ))


(( صحنه دوازدهم ))
{ خسرو و مهتاج در تاریکی مطلق نور صحنه سبز است. علیشیر و نوبر
از گوشه ای وارد این نور شده اند. پشت شان به حصنه است... آرام بر میگردنند رو به رو با خنده نگاه میکنند.... از گوشه دهان هر دو خون میریزد .... ایستاده مرده اند ... نور میرود }
 



:: موضوعات مرتبط: نمایشنامه های ایرانی
:: برچسب‌ها: اکبر آئین